شعرناب

انزال خدا


اینجاخدانازل می شود:
..................................................
هیچ چیز نمی دانم.نه...هیچ...واژه پراکنی هایم هم آنقدراحسان ندارند.پشت خانه ی ابر قدم می زنند.از من به دنیا می آیی.می خواهم باتو هم چیزی را به دنیا بیاورم.قدم می زنی .می زنی.مرااز من می گیری.از خودت به من می دهی .می بوسی.می بوسم.دو لب در دو واژه خیس خیس است.زیاد خدارا منتظر نگذار.بگذار بدانم تنفس یک مرد چقدر ابدیت دارد.چقدر آن ِ آنهایش حقیقت دارد.درهارا باز کن.پنجره هارا ببند.ابرها رابیرون کن.بارانها را بیاور.پله هارا چندتا چندتا بپر.کفشهایم راجفت کن.رژ لبم را از کیفم دربیاور.کیفم رابه دوشت بیانداز.قاطی کن.هیجان کن.در من دست و پابزن.روی لبهایم قندیل تبسمت را مبارک کن.پوست بیانداز.آه ه ه ه ه ه ه ه.حالا راحت شدم.آه.انتهای نفسم رانگه دار.برای وقتی که پرنده ها برای بردن شکوفه هایت دیگر از مترسکها هراسی ندارند.یادت باشد من هیچ پرنده ای را برای میوه های سرانگشتان احساست حرام نکرده بودم.من میوه ی توراسالم می خواستم.من تورا به تو بخشیدم.به تو...به تو...دورشدم...دورتر.ولی مدام برمیگشتم.می خواستم ببینم دستان کدام زنی سیب تورا چید؟هیچ زنی نیامد.باز دور شدم.دورتر.آنقدر دورتر که هرشب کابوس زنهای مازنداران را می بینم.که یک درمیان آذری می رقصند.بیدارکن مرا.دارم عذاب می کشم.حقیقت تنها یک زن آذری بود.با ساقهای شالیزارهای مازنداران.وتنی مثل سبدهای نمدار گیلان.موهای بلند سروهای شیراز.لبهایی چون درختچه های ارغوانی باغچه های جنوب .پوستی چون حریر ایران.بالا و پایینش دریا.آرزوکن،بهترین آرزویت را.هنوز دارم راه می آیم.وبه تونرسیدم.تمام حقیقت همین بود.یک آرزو.درتو.
..................................................
آرزو حاجی خانی


2