شعرناب

داستان کوتاه (دوست داشتن‌) نویسنده:رضا شهبازی


لحظه های سختی بود \" ادم هنوز هم بر سر خواهش حوا با خودش کلا نجار می رفت . ایا باید می چید سیبی را که ممنوع شده بود چیدنش؟
حوا خسته از اینهمه انتظار گفت : دوستم نداری؟؟؟؟
وادم در خود فرو ریخت\" زیرا دوست داشتن اولین چیزی بود که خداوندش به او
یاد داده بود . با خودش گفت: حتما حکمتی داشته که خدا اول از همه دوست
داشتن را به من اموخت .
پس !
سیب چیده شد.
این یعنی دوستت دارم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وقتی ملا ئک با خبر شدنداز گناهی که ادم مرتکب شد . خداوند همه را فر خواند و محاکمه اغاز شد...........
سیب هنوز در دستان حوا بود . هنوز فرصت نکرده بود طعم این سیب وسوسه انگیز را احساس کند.
فرشته ها همگی می دانستند اگر ادم از خدا طلب بخشش کند خداوند مهربانی ها
او را خواهد بخشید .پس در گوش ادم مدام زمزمه می کردند: از خدا بخواه
بخشیده شوی او تو را خواهد بخشید.
ادم که سرش را پائین انداخته بود به سجده افتاد و گفت:
خداوندا مرا ببخش
خداوند فرمود: تو را خواهم بخشید به یک شرط!!!
ادم که گوئی جان تازه ای گرفته بود .با خوشحالی گفت:هر چه باشد می پذیرم پرودگار مهربانی ها
و خداوند فرمود:به شرطی تو را خواهم بخشید که سیب را بر درخت بگذاری
درمیان فرشتگان غوغائی شد. همه خوشحال می گفتند: خدا را شکر همه چیز به خوبی تمام شد.
ادم زود باش \"\"\"\"\"\" سیب را بگذار بر درخت.
در میان اینهمه زمزمه ادم زیر چشمی نگاهی به حوا انداخت که هنوز هم مات و
مبهوت به سیب با تمام درخشش خیره مانده بود و با حسرت هنوز هم سیب را
تماشا می کرد.
ادم. باز هم در خود فرو ریخت!!!
گوئی چیزی در وجودش می گفت. هرگز........
با تمام نیمه جانیش رو کرد به خدا با صدائی خسته و بی طنین گفت:میشود این را از من نخواهید؟؟؟
سکوت همه جا را فرا گرفت . فرشته ها ماتشان برده بود.
وخداوند فرمود:این شرط من است . اگر قبول نمی کنی سزای گناهت بیرون رفتن از بهشت و زندگی در زمین خاکیست. و بعد هم رو به
فرشته ها دستور داد تا ادم و حوا را برای رفتن به زمین اماده کنند
فرشته ها با کنایه به ادم میگفتند:وای بر تو اگر از بهشت بیرون شوی. زمین
همه فساد است و تباهی و شروع کردن از بدهای زمین.گفتند و گفتند
ادم با نگاهی خیره در سخنان پرودگارش مانده بود. گاهی هم زیر چشمی به حوا
نگاه می کرد . اما حوا هنوز هم مات درخشش سیب بود و گوئی انگار متوجه نبود
چه اتفاقاتی در کنارش در حال رخ دادن است.
ادم رو کرد به خدا و ارام گفت : می پذیرم
همه جا را سکوت فرا گرفت!
می پذیرم که مجازات گناهم زندگی بر زمین با تمام سختی هایش باشد.
دوباره در میان فرشتگان غوغائی شد. ادم عاقل باش . دست بکش از این سیب . بهشت را رها نکن......!
ادم باز اهی کشید. باز زیر چشمی به حوا نگاه کرد .اما هوا هنوز هم به سیب نگاه می کرد.
در میان فرشتگانی که ادم و حوا را اماده می کردند تا به زمین ببرند. دو
فرشته متوجه لبخندی از روی رضایت بر لبهای خدا شدند.دو فرشته خوب می
دانستند که خدا تا چه اندازه ادم را دوست دارد و باید غمگین باشد از بیرون
کردن ادم از بهشت \" تعجب کردند ! از انبوه فرشتگانی که سرگرم اماده کردن
ادم و حوا بودند جدا شدند به سوی خدا رفتند . از خدا دلیل لبخندش را
خواستند ؟
خداوند باز با لبخندی که ناشی از رضایت بود فرمود : دلیل اینکه فرمان داده
بودم به ادم سجده کنید و او را اشرف مخلوقاتم قرار دادم همین بود. او اینک
برای حوا حتی از بهشت هم برای خودش گذشت. بعد زمان را برای دو فرشته به عقب
باز گرداند و تمام حرکات ادم را مو به مو
نشان دو فرشته داد. دو فرشته که عاشق ادم شده بودند در عظمت خدا به سجده افتادند.
خداوندا : بگذار ما هم ادم را در زمین همراهی کنیم. و در حالی که اشک می
ریختند گفتند ما عاشق بنده ی تو شدیم. و خداوند بی انکه ادم بداند یکی را
بر شانه ی راست ادم نشاند و دیگری را بر شانه چپ و فرمود : تا پایان ادم بر
زمین شما با او خواهید بود. و انگاه ادم بر زمین فرود امد.
فردای ان روز اولین روز زندگی بر روی زمین بود. ادم و حوا خسته از یک روز
زندگی بر زمین به غاری پناه بردند. ادم در حالی که سر حوا را بر پاهایش
گذاشته بود موهایش را نوازش می کرد . و حوا ارام زیر لب یاده سیبی را که
خورده بود در ذهنش و به ارامی بر لبش زمزمه می کرد . چه سیب خوشمزه ای بود.
چه رنگی داشت . لذت بردم از خوردنش. و ادم میان دو ابروی حوا را بوسید و
گفت : \" دوستت دارم \"
ان شب اولین شب زندگی ادم و حوا بر زمین بود و خداوند مهربانی ها چه عاشقانه به تماشا نشسته بود .
نویسنده:رضا شهبازی


2