شعرناب

اندر حکایت سنگ پا


از مجموعه حکایات شیخ :http://www.sherenab.com/News-View-1720.html
هو
سنه پیش در جمع اصحاب و مریدان بودیم و به خانقاه روانه. در راه، از کنار نعوذ بالله گرمابه زنانه گذر می کردیم که بناگاه سنگ پایی از گرمابه برجهید و بر فرق سر ما فرود آمد! مریدان بعدها گفتند که تلو تلو خوران این مصرع بگفتی که : «مزن بر سر ناتوان سنگ پای» و از حال برفتی و در احوال شدی. و گفتند ساعتی در آن احوال ببودی و چندان از حقایق عالم غیب می گفتی و کلید هزار معما گشودی و نام هزار منزل از طریق ببردی و هزار بیت شعر بگفتی و در آخر سعید بن مسعود سطل آبی بروی تو ریخت و بیدار شدی و گفتند که اگر ساعتی دیرتر ریخته بود هیچ مسأله ای برای بشریت باقی نمی گذاشتی!
مرا آنچه در خاطر است حالی نیک بود و شراب خلد و معشوق و مطرب و ...(همانگونه که اهل شباب در اکس پارتی باشند!!). و درک آن حقایق ناب آنچنان مستم کرد که هر روز طریق خانقاه را از راه گرمابه زنانه گرفتیم و در آن وعده گاه ساعتی ببودیم تا شاید سنگ پایی دیگر و حقایقی نو بر این بنده نالایق فرود آید. اینچنین یک سال ببودیم و آن همای سعادت دوباره فرو نیامد تا چندی پیش که با مریدان در انتظار بودیم و سنگ پا بیامد و من از شوق وصال خود را پرتاب کردم و لیک سنگ پا بر سر مریدی فرود آمد که تازه کار بود و درک حقایق نتوانست و از دنیا برفت!
پس بزرگان گفته اند که بسیار باید استقامت کرد و از راه نرفت و ما همچنان بر در آن گرمابه در انتظاریم تا باری دگر چنان شود و باقی حجابها نیز کنار روند و حقایق برهنه جلوه گر شوند(استغفرالله! شما را چه شده است با این اذهان منحرف!!).
یا حق


4