در اصل و نسب ما (از مجموعه حکایات شیخ :http://www.sherenab.com/News-View-1720.html) هو صباح پیش به معیت مریدان زی بازار روانه بودیم و احوالی خوش بود والشکر لله. پس در بازار سعید بن مسعود خباز پدید آمد و چهره ای گشاده. و این خواجه سعید دائم دراین کار بودی که با ما کل انداختی و ما را در نزد مریدان ضایع کردی! پس به عادت معهود از هر دری سخنی راند و نیک احوال ما بگرفت و ما هرگونه با خود درآمدیم که هیچ مگوئیم و سخن بر زبان نرانیم دست فلک یاری نکرد و بدو گفتیم تو نانوازاده را چه کس چنین زبان بخشید؟! پس گفت مرا به نسب خوانی و من ندانم تو را چه خوانم که نسب تو بر کس معلوم نیست! گفتم زبان بر کام گیر که مرا نسب تا حضرت آدم (ع) روشن است! گفت اگر چنین است تو از نسل هابیلی و یا که از نسل قابیل؟! پس مریدان جملگی از این سؤال تاکتیکی برآشفتند و گفتند ای مرد چه می گویی که همانا شیخ ما از هابیلیان است. پس خواجه سعید گفت اجداد خود برشمار تا بدانیم. و من یک یک بر آنها برشمردم و به قابیل رسیدم!! خواجه گفت مرا گر پدر در کار نان بوده مردی نیک بوده تو چه می کنی که نواده قابیلی؟! پس بر آنها فصلی گشودم که بدانید و آگاه باشید و روشن باشید که اصل و نسب را کاری با شما نیست و مباد یکدگر را به نسب ندا کنید! (آخرِ طبیعی کردن!!) و آن اجداد هرچه کردند و کشتند و خوردند و بردند و همه اینها به ما ربطی ندارد و برخیزید تا به نماز جماعت برویم و امروز نیک هوایی شده است و مرا گفته اند که امشب پخش مستقیم بازی چوگان ابومسلم دارد و ... جملگی را حواس پرتاب کردم و نیک پراکنده شدند و خدای تبارک و تعالی اصل و نسب ما از خاطرهاشان ببرد انشاالله. نیز اینچنین روشن گشت دلیل علاقه وافر ما به بیل (و البته نه دسته بیل!!) یا حق
|