شعرناب

بیا با هم کمی جمله بخوانیم.........!


به نام خداوند صدف...!
سلام و عرض ادب خدمت اساتید عزیزم...
و درود بر دوستان مهربانم...!
تنها تعدادی جمله است که خواستم با هم بخوانیمشان...!
آفتاب که تابید آب شدم...!
آنقدر سردم کرده بودی از عشق که یخ زده بودم...!
تقصیر تو نیست...
سر کلاس زبان فارسی خوب گوش نکردم تا بفهمم : هر "تو"یی با "من"
"ما نمیشود...
آدم ها فراموش نمیکند...
تنها گاهی سکوت میکندد...
بیا تا برایت سکوت را معنی کنم:
سکوت یعنی اینکه بغیر از تو همه سخن بگویند....
کاش به جای قلب تکه نانی در سینه ام بود....
لا اقل به جای شکستنش آن را میبوسیدند! (تقدیم به الهه ملکی عزیزم....!)
برای سرزمینم مرز کشیده ام...
سرزمینم کوچک است اما زیباست...
میان بازوانت...!
گوشت را به سینه ام اگر بچسبانی به جای "تاپ تاپ"
میشنوی : "تو تو"...!
گیریم که فراموشت کنم...
با عطر تنت که روی تخت جا گذاشته ای چه کنم؟؟؟
لحظه ای که شکسته ای فقط یک نفر میتواند پیوندت بزند از نو...
آن هم کسی هست که تو را شکسته است!
کفش هایت را برعکس بپوش ، که حتی هنگام رفتن باز هم به سوی من بیایی!
چه نقاش ماهریست!!!!
یادت را میگویم...
وقتی دانه به دانه موهایم را سفید میکند!
عکاس میگوید : لبخند لطفا...
عکست میگوید : لب زخم انگار...!
برای اینکه رسوای جماعت نوشم...
آفتاب پرست شده ام...!
دلم راشکست...
بغضم را شکست...
حتی خودم را شکست...
ولی تا دستم خورد به آیینه اش و شکست...
برای همیشه رفت!
سر یک شکست...!
گورم را بزرگ بسازید...
چون یک دنیا آرزو با خودم میبرم...!
آدم که باشی...
بهشت را به لبخند حوا میفروشی...!
وقتی صدایت میکنم ، آن "جانی " که میگویی ، جانم را میگیرد...!
زیر آوار زلزله ی رفتنت تنها چیزی که از من مانده بود بقایای یاد تو بود...!
""زندگی"" نمیکنم ، ""زنده مانی"" میکنم تنها....
حتی به آیینه ی یکرنگ هم دیگر اعتماد نمیکنم ، مدتهاست دست چپ و راستم را اشتباهی نشانم میدهد...
در کدام فصل هستیم که هنوز هم کالم و به تو نمیرسم؟؟؟؟؟
انقدر پر میشوم از یادت که گاهی اتاقم را سیل میبرد...!
چه خنده دار است رفتنت...
آنقدر که گاهی از این همه خنده چشمانم خیس میشوند...!
تو که بیایی آنگاه...
اما...
تو تنها بیا....!
اینجا افسوس ها همه خوردنی هستند , بیا خود را سیر کنیم...!
تمام فرهنگ های لغت را باید آتش بزنم....
جلوی نبودن نوشته اند:عدم حضور شخص یا چیزی...
چقدر نبودنت را ساده فرض کرده اند...!
فاصله ی بین انگشتانم را به جای دستانت , داستانت پر کرد...
خندیدند...
گفتند یا خودش می آید یا خبرش...!
خودش که نیامد اما خبرم باید بدستش رسیده باشد...!
...من که به هیچ دردی نمیخورم
اما "درد " ها چپ و راست به من میخورند...!
گاهی می آیی در خاطرات را میزنی و از خیالم گذر میکنی...
سپس اشک میشوی و رد پایت خط میشود روی گونه هایم...!
باید باشد...
کسی که وقتی که میروم به جای اینکه بگوید بمان ؛ بگوید : من هم با تو می آیم...!
یادم نیست چقدر زندگی کرده ام!
اما خوب یادم هست چقدر زنده بوده ام....
ممکن است اما دشوار...
نفس کشیدن , بی تو را , میگویم!!!!!
چه حرف بی ربطی است که مرد گریه نمیکند...!
گاهی آنقدر بغض داری که باید مرد باشی تا گریه کنی...!


2