چشمان اشک بار همه جا بارانی ست و من به آدمهای گوشه بازار اینجا می نگرم ! یکی مجنون یکی گریان یکی عریان دیگران همه در تکاپوی اسم و رسمی هستند گوشه بازار پسرک به آرزوی خودش تیشه می زند و دود سیگار به آسمان هدیه می کند* انگار که برای چند لحظه ای دردهایش تسکین پیدا کرده است. کمی آنطرف تر دخترکی قاب به دست نغمه ی بی وفایی سر می دهد، افکارش پریشان و با موهایی ژولیده تکیه بر خاطرات داده که شاید انتظارش به پایان رسد ! چند قدم جلوتر رفتم ، قصاب چاقو به دست تکه های گوشت را نذری می داد صدای اذان از چند کوچه آنطرف تر همه را به سوی خود فرا می خواند و تنها در این شظرنج زندگی من ماندم با کوله باری از خاطرات تلخ و شیرین عجیب ترین قسمت ماجرا *عشق* بود که سالهاست می سوزم و می بینم دلسوختگان را از کوچه و بیابان و رازی که هرگز به آن پی نبردم دوست داشتن ؟چه دنیای بزرگی دارد
|