شعرناب

با من حرف بزن


- نمی دونم دیگه چکارکنم. چطور می تونم جای تو رو بگیرم. جای تو که دنیایی از صفا و صمیمیت وگرمی بودی. حالا بی تو از در و دیوار خونه غم و سکوت و تنهایی می باره. انگار هیچکس توی خونه نیست. انگار همه چیز رو با خودت بردی. مگه نمی دونستی که من نمی تونم عین تو مثل پروانه به دور بابا و رضا بگردم و اونا رو تر و خشک کنم. چطور دلت اومد من رو تنها بذاری.
- خانوم، خانوم!
- دیگه نتونستم طاقت بیارم. می خواستم با یکی درد دل کنم. اما کسی رو پیدا نکردم که مثل تو باشه. به این خاطر اومدم پیش تو تا تنها با خودت حرف بزنم. توکه همیشه مونسم بودی و راز دلم رو برات می گفتم و تو هم با حوصله به حرف هام گوش می دادی و من رو راهنمایی می کردی. به من قوت قلب، امید و شادی می دادی. کی می تونه جای تو رو برام بگیره. از اونوقت که رفتی تا حالا، خیلی حرف توی دلم دارم و می خوام برات بگم. حرف های خودمون. حرف های خونه. اونوقت ها حرف درس و معلم و مدرسه رو برات می گفتم اما حالا می خوام از بابا و رضا و خونه و چیزای دیگه بگم. تا بدونی توی این مدت که تو نبودی به ما چی گذشت و چی می گذره. نمی دونم از کجا شروع کنم برات بگم. آهان خودت خوب می دونی که چه غذاهای خوشمزه و جور واجوری می پختی و اونارو به منم یاد دادی خب، منم سعی کردم پختن اونا رو یاد بگیرم. اما نمی دونم چرا وقتی غذا می پزم و روی سفره می ذارم هیچکدوم نه بابا و نه رضا اونو دلچسب نمی خورن. بابا که سر سفره اول با لقمه هاش بازی می کنه. رضا هم لب نمی زنه و زوری دهنش می ذارم. خودم می دونم دست پختم مثل تو نیست.
- خانوم، خانوم
- اما اگه دست پختم هم مثل تو باشه ولی یه چیزی سر سفره کمه که کاملاً مشخصه و اون جای خالی تو درکنار سفره هست که باعث می شه کسی لب به غذا نزنه و چیزی نخوره. همه مون بغض می کنیم و اشک می ریزیم مامان، با التماس اونا رو وادار می کنم چند لقمه ای بخورن. اونا تو رو می خوان. بی تو اونا دیگه هیچی رو نمی خوان. مامان باورکن اگه یه لقمه هم می خوریم بدون تو برامون مثل زهر می مونه. بغض نمی ذاره از گلومون پایین بره. هیچی دلمون رو خوش نمی کنه. تنها دلخوشی مون توی خونه خاطره تو و بوی تو هست که درگوشه و کنارخونه بجا مونده. همین دیروز عصرکه بابا و رضا زودتر اومده بودن. رضا رفته بود سر لباس های تو یکی از اونا رو برداشته بود و گرفته بود بغل و اونو بو می کرد و گریه رو سر داده بود و تو رو می خواست آخه بوی تو را می داد. نمی دونستم چکارکنم. هرکاری می کردم ساکت نمی شد. اسباب بازی هاش رو اوردم جلوش گذاشتم. اونا رو پرت می کرد این ور و اون ور. بالاخره برای اینکه ساکت بشه اونو بردم توی کوچه بعد رفتیم پارک یه کمی اونو تاب دادم. دیدم وقتی بچه ها رو با مامانشون می بینه بغض می کنه. دوباره برگشتیم خونه. وقتی اومدیم خونه رفت یه گوشه ای ساکت نشست و سرش رو روی زانوهاش گذاشت. دلم براش کباب شد. سوختم. تو می گی چکارکنم. چه باید می کردم. با من حرف بزن مامان.
- خانوم، بشورم؟
- اگه بتونم با کارهای روزانه مثل پختن غذا، لباس شستن، جاروکردن و تمیزکاری خونه جای تو رو بگیرم و اونارو راضی کنم ولی اون لبخند وحرف های قشنگ و پر مهر و محبت تو رو چکارکنم حرف هایی که یه دنیا صفا و صمیمیت در اون ها بود و در گوشه و کنار و فضای خونه پراکنده می شد و دلمون روگرم نگه می داشت...
- خانوم، خانوم، خانوم!
- بله، چی می خوای عزیزم؟
- قبر رو با گلاب بشورم؟
- بشور اما زودباش دختر جون
- چشم خانوم، چادرتونو جم کنین.
- اگه بدونی بابا چقدر شکسته شده. دیگه مثل سابق نیست. وقتی از سرکار میاد خونه. انگار یه چیزی رو گم کرده. سعی می کنه به خاطر ما به روی خودش نیاره. منم هرکاری که از دستم اومد کردم البته نه به خاطر این که تو رو فراموش کنه. نه، به این خاطر که کمتر غمگین باشه و غصه بخوره و بره توی فکر. می گی چکارکنم. اما این رو بدون هرکاری که بکنم باز نمی تونم جای تو رو براش بگیرم. تو هرکاری براش می کردی با عشق بود اونم هرکاری برات می کرد با عشق بود با شوق بود با علاقه بود. می دیدم وقتی می خواستی خیاطی کنی. می اومد کنار چرخ می نشست و با عشق و علاقه قرقره رو برات روی چرخ می ذاشت و نخ رو از گیره ها و بعد از توی سوزن رد می کرد و حتی ماسوره رو که می خواست پر کنه با دقت و ظرافت و عشق این کار رو می کرد و توی چرخ می ذاشت با اینکه کارهای ساده ای بودن و از عهده ی خودت بر میومد و بعد هم می نشست و خیاطی کردن تو رو نگاه می کرد. حالا صبح ها بابا زودتر از من بلند می شه. بدون ناشتایی می ره. نمی دونم چکارکنم که صبح ها زودتر از اون بلند بشم و براش ناشتایی درست کنم تا شکم خالی نره سر کار.
- خانوم، تموم شد
- بیا بگیرعزیزم دستت درد نکنه
- سیگارشم دو برابر شده. سیگار پشت سیگار می کشه. می ترسم بهش بگم کمتر بکش ناراحت بشه. مثل اونوقت ها که تو بهش می گفتی و ناراحت می شد اما به روی خودش نمی آورد. آخه این طوری خودشو از بین می بره. امروز غروبکه از سرکار اومد خونه داشت جوراباش رو در می اورد. دیدم لنگه به لنگه پوشیده بود. هرکدوم یه رنگ بود. یکی قهوه ای و یکی مشکی. وقتی می خواد بره سر کار، رضا رو همون طورکه خوابه می بره پیش مادر بزرگ می ذاره و غروب اونو میاره خونه. دیشب رضا پا گذاشت لب نعلبکی و استکان چای ریخت روپاش خدا رحم کرد که چای زیاد داغ نبود. یه کمی گریه کرد بعد ساکت شد. راستی مامان یادم رفت بگم. پریروز خانوم صمیمی همون دوستت اومده بود خونه مون. نمی دونی بیچاره چقدر برات گریه کرد. رضا رفته بود بغلش. وقتی می خواست بره خونه شون مگه از بغلش میامد پایین. تا نصف کوچه دنبالش رفتم. زوری اونو برگردوندم خونه. انگار تو رو دیده بود. خودم هم که دلم برات یه ذره شده بود. اینه که پا شدم اومدم پیش تو تا کمی باهات حرف بزنم. دیشب که بابا و رضا خوابیدن رفتم آلبوم عکس ها رو برداشتم تا تونستم عکس تو رو بوسیدم و اشک ریختم. می دونی کدوم عکس رو می گم. همونی که توی جشن تولدم دوتایی با هم گرفتیم. همونی که تو خیلی از اون خوشت اومده بود و می خواستی اونو بدی بزرگ کنن و بزنی توی اتاق من. حالا می دم بابا اونو ببره بده بزرگ کنن. درسم یه کمی ضعیف شده اما خانوم معلم می دونه که تو نیستی کمکم کنی. زیاد سخت نمی گیره گفت قبل از امتحانات میاد خونه مون و درسم می ده. خب دیگه داره غروب می شه باید برم خونه. حالا دیگه بابا و رضا میان خونه. برم یه چیزی برای شام درست کنم. خیلی حرف زدم. نمی خواستم با این حرف ها تو رو ناراحت کنم. اما دلم گرفته بود. دلم می خواست با تو حرف بزنم. تو که دیگه نمی تونی با من حرف بزنی.


2