شعرناب

چشمهات


اگر فکر می کنی پیر شدم، یا، راه و رسم عاشقی فراموشم شده، یک شب به خوابم بیا تا ببینی غیراز تو کسی در خیالم نیست. هنوز هم مثل آن روزها دوست دارم.
یک وقتی،اگر لباسهام جور نبود از خانه بیرون نمی آمدم.
بوی واکس کفشهام، کوچه را پر می کرد. دخترهای دم بخت،
در هوس دست کشیدن بر موهام حسرت به دل بودند!.
گذشت و گذشت، تا تورا دیدم.
نفهمیدم چه سحری در نگاهت بود. وقتی به خود آمدم که به ایستگاه چشمهات عادت کرده بودم.
یک روز به خود آمدم دیدم، مردم زیر چشمی نگاهم می کنند و، زیر زیرکی می خندند!. آنروز دیر کرده بودی،منتظر بودم که بیایی. شاید از بخت خوش من بود نیامدی!به پاهام نگاه کردم، کفشهام، لنگه به لنگه بودند! تازه فهمیدم ، چقدر گرفتارت شده ام...
وقتی آمدی، شاخه ها رقصیدند، شکوفه ها گل کردند، تا همۀ طبیعت شهادت بدهند، تنها من نیستم اسیرت شده ام.


2