92 مي آيد تق....تق....تق صدايي مي شنوم،گوش هايم را تيز مي كنم. مي فهمم كسي پشت در است و مي خواهد وارد شود. بلند مي شوم درب را باز مي كنم. مردي مسن با موهاي پر و زيبا با قدي بلند و با دستي پر از خير و بركت مي بينم. از او مي پرسم: ـ چه مي خواهي؟ تو كيستي؟ با نگاهي لطافت اميز به من نظري مي اندازد و قاطعانه پاسخم را مي دهد: ـ منم سال جديد،روز جديد، احوال جديد به او گفتم كه چند سال داري؟ او مي گويد: امروز به سن 1392 مي رسم آمدم تا ببينم مردم از ديدنم خوشحالي مي كنند، مرا مي پسندند و ميزبان من مي شوند. نگاهش جالب و تحسين انگيز بود. بايد مدتي بگذرد تا بعد از اندي به او وابسته شويم. به او گفتم شرط ورود تو به اينجا اين است كه روزهاي خوب و خوشي را برايمان فراهم سازي، با غم و اندوه گلاويز شوي وآنها را بر زمين بزني. او گفت: براي همين آمده ام دانه اي برخواست و زد صد جوانه حيف سوخت اين ريشه و سقف اشيانه
|