شعرناب

سفری خیالی...


گاهی وقتها آنقدر سر درگمی که برای انجام هر کاری بدون هیچ اندیشه ای آنرا انجام می دهی و هیچ نمیدانی که چرا و برای چه؟ آنقدر درهمی که خودت را گم کرده ای و انگار هیچ راه برگشت {یا فراری} برای آن وجود ندارد.آینده را تاریک می بینی وهستی دیگر معنایی ندارد.حقیقت بی ارزش می شود چرا که هیچ حقیقت ثابتی وجود ندارد و به هر چه که برمیخوری تنها دروغ است و دروغ! دوست داری اندکی خلوت کنی و پیانو بزنی تا تمام درد هایی که سرتاسر رگهای تو را گرفته را با زدن آهنگی بیرون ریزی.افسوس که نه کسی تو را ونه درد های تو را ونه..حتی پیانوی خیالی تو را می بیند! به این حد که می رسی هیچ قائده و قانونی را قبول نمی کنی وهمه چیز قطره قطره آب می شود و تورا در خود غرق می کند...
اینجاست که صادق میآید فروغ می آید و دستهای تو را که همچنان روی صندلی راکِ- کنارِ پنجره یِ پرده نکشیده ی اتاقی که ازان تو نیست- نشسته ای و همه اش عقب جلو می روی، می گیرند و به دنیای خود می برند.دنیایی که همه چیز وهمه کس را آن طور که می خواهی نقاشی میکنی دنیایی که پیانوی واقعی دارد و تو آنقدر می زنی که حتی اشک های گنجشکها راهم در میآوری.آنجا شعر می خوانی نه برای خود بلکه برای کسانی که سالها دوست داشته ای بشنوند.فروغ را بوسه می زنی وبا صادق در خیابان های پاریس شبگردی می کنی وآنقدرمی روی تا زمانی که شب تمام می شود وتو روز را که در میدان آزادی تهران روزنه کرده است می ببینی ...
و بعد از فرط شادی تو و صادق آنقدر فریاد می زنید که نیما با همان آرامش همیشگی اش به شما نزدیک می شود و آرامتان میکندو خبر میدهد که امشب همه ی هنرمندهای دنیا در خانه اش جمعند و تو هم به آن میهمانی دعوت شده ای و میتوانی بخوانی بزنی گوش بدهی برقصی وتراژدی زندگیت را بازی کنی..از آنها جدا می شوی وتا شب به همه ی آدم های بزرگی که خواهی دید فکر می کنی.یکهو به ساعتت نگاه میکنی میبینی که دیر کرده ای وباید به خانه ی نیما بروی.تند تند باران می بارد و وباد تو را باخود می برد .میرسی. در می زنی. مردی با سرو ریش خاکستری در را برای تو باز می کند خیلی آشناست و خرقه اش بوی شعرهای حافظ را می دهد منتظر است که تو اورا به یاد بیاوری.بیشتر نگاه می کنی .خودش هست او حافظ توست دستهاش را می فشاری وهی گریه میکنی به اندازه ی تمام غزل هاش!داخل که میشوی فقط صدای پیانو می شنوی و همه به زدن بتهوون گوش میدهند.به همه نگاه میکنی همه را میشناسی و همه تورا . فروغ و ابراهیم کنار هم نشسته اند و برای تو دست تکان می دهند وتو را دعوت به نشستن در کنار خودشان می کنند.جلو میروی و به آنها دست میدهی.بعد از تمام شدن کار بتهوون و صرف چای یک چیز عجیب تو را متوجه خود می کند که تو شخصیت محبوب ترین رمان خود را می بینی،عمیق تر که نگاه میکنی همه ی آدم های رمان ها و حتی کوتاه ترین داستان هایی را که خوانده ای می بینی و همه شان تو را می شناسند. لابد آنهایی را که نمی شناسی نیز آدم هایی هایی هستند که آنها را نخوانده ای پس می توانی بروی ، با آنها آشنا شوی وندانسته ها را کشف کنی.اما بیشتر راغبی که با شخصیت محبوبت صحبت کنی.آیدین سمفونی مردگان آن جا کنار رودیا راسکو لینکف آدم اول جنایت و مکافات ایستاده و گرم گفت و گواست.هردوشان تورا میشناسند وبه تو دست می دهند و اقرار می کنند که از دیدن تو مشعوف شده اند .بودن کنار آنها به تو احساسی میدهد که فکر می کنی هیچ آدمیزادی در آن لحظه احساس تو را ندارد ! هنوز نیز باور نکرده ای که آیا خواب می بینی یا بیداری؟.احساس آزادی ای که هیچ کجا سراغ نداشته ای ...راسکو لینکوف به تو می گوید: انسان برای رسیدن به آنچه که خود به آن معتقداست –نه آن چه دیگران به توتحکیم می کنند و برسرت می زنند-باید خودرا به معنای کلمه رهایی بخشد ودر آزادی واقعی منِ واقعی اش را شکل دهد،آنگاه می توانیم میان انسانها تمایز قائل شویم تا آنچه که خوب هست یا بد روشن تر شود.آیدین که به حرفهاتان گوش داده در ادامه می گویدطبیعی است زمانی که می خواهی برای اولین بار این دیوار را بشکنی واز آن عبور کنی تنش های روحی بسیار شدیدی را طی خواهی کردو بعد به هوای تازه خواهی رسی.گفتی هوای تازه یاد کسی افتادم.می خواهی بگویی که هرچه شعرش را خوانده ای وبه عکسش زل زده ای انگار که هیچ... ازآنهاجدامیشوی .راستی کجاست؟فروغ می گوید دنبال کسی میگردی؟ گمشده ای داری؟- بامداد.
- سپیده که زد ، می رسد. - کی سپیده میزند؟ - صبر داشته باش...با من بیا. اخوان دارد شعر می خواند:...
- چه می گویی بیگه شد،سحر شد،بامداد آمد؟فریب می دهند/برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.................
بامداد می شود.در می زنند.با عجله مانند بچه ها می روی ودر را باز میکنی.خورشیداز شرق جهان طلوع می کند.--
- سلام!
- سلام ،نمی خواهی وارد شوم؟- ببخشید،من ، من،هوای تازه .. – هوای تازه رامی خواهی؟این جاست! حسش کن باتمام رگ ها وسلول های وجودت...با هم نفسی عمیق میکشید وانگار تواولین نفسی است که کشیده ای .دست چپت را می گیردو باهم وارد تالارمی شوید...


3