جانم سلام، حالِ شما؟ خوب و بهتری؟ سلام عزیزانم، دوستانم، یارانَم... خواستم تا به نثر نویسم، نشد. دل که به غلغله افتد، جز به نظم آرامشش نیست... جانم، سلام؛ حالِ شما؟ خوب و بهتری؟ خواهم به پایِ عشق، ببازم یکی سری چشمم به چند حرف و کلامی که خورد، سوخت! دانم کز این جماعَتِ بی خیر، بگذری شاعر که بود و شعر کجا بود و این و آن! هر کس معلمی شده؛ هر گوشه نکته دان آن با یکی کلامِ چو آتش، به این پَرَد این در غرور سوزد و جوشد سَرِ همان! در شعرها، بهانه ی امروز آورند بر هرکه، هرچه، نوشتست و، هست؛ داورند! نظم است، یا که نثر؛ مهر و معرفت کجاست؟! آبی ز روی عافیت، از عشق، می برند گفتند با دلم: "تو کلاسیک باش و، باش ما هم مدرن و پُست نویسیم، و این به جاش معنای گفته ات چه غریب است و عن قریب گُم می شوی؛ خلاص کن؛ جدا از این تلاش" رودی ز قرنِ چار، خروشید و نیز هست از قرنِ پنج و شش، پَرِ فِردوس بوده است فَرُّخ شدم، ز عنصرِ شعری که خیر داشت هم در نظامِ لطف، خدا بود و می نشست سعدی اگر به شعر، به دردی اشاره کرد پندی نمود و دولَتِ حق را نظاره کرد حافظ کجا غرور به بازار می فروخت؟! ابرویِ عاقبَت، ز نجابَت، نگاره کرد فردا! چه گویَم از هدفِ شعر های ما؟! دردا که دیده بسته شود؛ قرن ها رها مرد است آنکه دولَتِ باقی طلب کند شاه است آنکه صحبتِ او شد فقط "خدا"
|