شعرناب

الهه پريان (خاطرات مهتاب)


بخش اول پاورقي1
پاييز شروع به قدم زدن مي كند....هوا كمي سرد مي شود. برگ هاي درختان باغچه ي ما شروع به ريزش مي كنند. پاييز چه بي رحم است....چگونه مي تواند برگ ها را از درختان جدا كند؛ مگر با خود نمي گويد كه اين درختان دلتنگ اين برگ ها مي شوند. وقتي فكر مي كنم به اين نتيجه مي رسم كه قلب آدم ها مانند پاييز سرد است. مانند پاييز ذره اي ترحم ندارد، ترحم آن زماني است كه خود دچار مشكل شود. آه اي پاييز سرد اي كاش من از تو باغي در بهاران داشتم... اين بيت را با خود تكرار مي كنم. يادآوري خاطرات تلخ گذشته مرا به خود مي رنجاند. گذشته ها گذشتند اما به سختي، طوري گذشتند كه نتوانستيم سردر بياوريم. هميشه غصه ها و خاطرات تلخ به كندي مي گذرد اما لحظات شادي و غريو به تندي. اي كاش برمي گشتم به آن زمان تا همه ي كارهاي انجام نداده را انجام مي دادم، چيزهايي را اصلاح مي كردم و زندگي را از نو و عقلاني مي ساختم نه احساساتي. هميشه زندگي و انتخاب كردن بايد از عقل كمك بگيرد نه احساسات. احساسات فقط زندگي را نابود مي كند هيچ رحمي نسبت به ما ندارد. زندگي احساساتي من باعث شد تا دريابم كه خدا عقل را به انسان براي چه داد؟ براي درست انتخاب كردن، براي درست زندگي كردن، براي آدم بودن و هزاران هزار چيز. گرچه خاطرات تلخ من مرا عذاب مي دهد اما بعضي اوقات مي فهمم كه چه آدم ساده اي بودم كه فقط سكوت كردم تا اقوام بيوفايم به جاي من برايم تصميم بگيرند يا كه وكيل وصي من شوند. زندگي در قبر راحت تر از زندگي در كنار قومي كه خود را اشنا تلقي مي كنند، است. از اين شكست ها نتيجه ي خوبي كه گرفتم اين بود كه به جز خدا به هيچ بني بشري اعتماد نكنم حتي اشنايان. آشنايان زخم دل را فزوني مي دهند نه كاهش. نيش فاميل از نيش عقرب بدتراست/پس بزن عقرب كه دردت كمتر است/.
***
از خواب بيدار شدم صداي اذان به گوشم رسيد آن صداي طنين انداز. هر وقت ان صدا را مي شنوم دلم آرامش مي گيرد. رخت خوابم را جمع كردم، موهايم را شانه زدم و از اتاق خارج شدم. به سمت توالت رفتم تا دست و صورتم را بشويم. وقتي به اشپزخانه رفتم مادر و پدر پشت ميز نشسته بودند و مشغول خوردن صبحانه بودند.
ـ به به سلام مهتاب خانوم.... صبح به خير دخترم
ـ سلام صبح شما هم به خير پدرجان
ـ ميبينم امروزم مثل هميشه سرحالي
ـ آره واسه چي؟
ـ هيچي عزيزم بيا بشين صبحونت رو بخور
نمي دانم چرا مادرم امروز ساكت بود و هيچ حرفي نزد رفتم كنارش و از او پرسيدم:
ـ چي شده مامان جون امروز چرا ساكتيد؟
ـ هيچي دخترم خسته شدم از حرف زدن تو خواب بودي من و پدرت يك ساعت داريم باهم حرف مي زنيم.
ـ اوه ميبينم الان چقدر ساكتيد؟ نگو كه چقدر حرف زديد.
پدرم به شوخي گفت:
سرم رو دراورد از صحبتاش راديو هم ميسوخت اينقدر وراجي مي كرد
من خنديدم و مامانم چپ چپ پدرم رو نگاه كرد.
پدرم با حالت تسليمانه گفت:
ـ ببخشيد خانوم اشتباه كردم بنده يك ساعت وراجي كردم
من كه از شدت خنده سرخ شده بودم مامانم با لحن اعتراض گفت:
ـ چيه؟ چرا الكي مي خندي؟ خجالت بكش
خنده ام را قطع كردم و با عذرخواهي گفتم:
ـ ببخشيد منظوري نداشتم.
صبحانه ما تموم شد من به اتاقم رفتم و لباس هايم را پوشيدم.به آينه نگاه كردم چقدر زيبا شدم. بعضي وقت ها با خودم مي گويم كه اشنايان راست مي گويند كه من الهه زيبايي هستم. همه مرا به اين نام مي خوانند. خدارو شكر من از زيبايي كم نداشتم اقوام ما هميشه حسودي مي كردند مخصوصا زندايي هام، عمه هام و بچه هاشون. كساني كه با من از حسودي دشمن هستند يكي الناز آن عفريته و يكي ساناز آن جانور. البته سيمين دختر داييم هم همين طور اما ان دو بيشتر. الناز و ساناز آن دو خواهر چه كارهايي كه نكردند تا مرا نابود كنند آنها از زيبايي و محبوبيتي كه به شدت داشتم حسادت مي ورزيدند هروقت داخل جشني خودم را قشنگ مي كردم و لباس زيبايي مي پوشيدم و ديگران تعريفم مي دادند چشم هاي آن ها كاسه خون مي شد. من چشم آنها را نداشتم. النازو ساناز دخترهاي دايي حامدم بودند. زندايي حامد كه شهلا نام دارد دست كمي از دخترهايش نداشت او پشتيبان دخترهايش بود براي آزار دادنم. به پذيرايي يا اتاق نشيمن رفتم.
ـ كجا مهتاب جان اين وقت صبح؟
ـ پدر جان منو مي رسونيد خونه مهناز
ـ الان!؟ الان كه ساعت 7 صبحه.
ـ ميدونم آخه يه جايي كار داريم.
وقتي مامانم صدايم را شنيد از آشپزخانه بيرون آمد و با لحن طلب كاري پرسيد:
ـ كجا؟
ـ نيلوفر دوستم مريض شده بيمارستانه مي خايم بريم عيادتش.
ـ باشه. هروقت خواستي بياي مهنازم با خودت بيار. اون طفلك تنهاست
ـ چشم فعلا خداحافظ
ـ بسلامت مواظب خودت باش آيه الكرسي يادت نره
درحال رفتن سرم را به نشانه تاييد تكان دادم و با سميرا و مريم دو خدمتكار عزيزمان كه از بچه گي من بودند خداحافظي كردم.
خانه مان كمي شبيه قصر است. بهتراست بگويم خود قصر. دكوراسيون اين خانه بهترين دكوراسيون اين عصر بود، ديوارهايش صورتي، مبلمانش آبي آسماني، سنگ فرشش گل گلي و... اين خانه دوبلكس است در طبقه بالا اتاق ها وجود دارند. حمام و توالت در طبقه بالاست فقط آشپزخانه بزرگ مان طبقه پايين است. آشپزخانه مان داراي ديوارهايي به رنگ بنفش، ميز غذاخوري 18 نفره به رنگ نارنجي، اوپني به رنگ زرد(پيچ پيچي) و تجهيزاتي بي شمار كه گفتنش نياز به هزاران كاغذ طويل دارد. سوار اتوموبيل پدر شدم خدمتكارخوب مان آقاي سپهري درب خانه آهني را باز كرد و از خانه خارج شديم. اهواز شهر زيبايي ست. مانند تهران بي درو پيكر نيست آدم هايش نيز بدك نيستند. جاهاي زيباي زيادي نيز وجود دارد مانند پارك ساحلي كنار رود كارون. اگر آنجا بروي حس مي كني به اروپا رفته اي.
***
از ماشين پياده شدم و با پدرم خداحافظي كردم زنگ درب خونه مهناز را زدم. دختري با چشمان عسلي و درشت، بيني متناسب با صورتش، صورتي لاغر، ابروهاي كماني و خوشگل درب را برويم باز كرد. مهناز بهترين دوستي است كه با او آشنا شدم. پدر و مادر او 15سال پيش درست در زماني كه باهم دوست شديم فوت كردند او تنها زندگي مي كند اما هميشه كنار من است. ما همديگر را بيشتر ازدو خواهر دوست داريم طوري كه دوروز دوريمان ما را به گريه انداختن مي اندازد. مهناز دختر شوخ و با مزه. هم سن و سال خودم 25 ساله است فقط 5 ماه بزرگتر.
ـ سلام مهتاب جونم
ـ سلام خوبي؟
ـ خوبم بيا تو تا آماده شم.
به خانه اش رفتم. خانه اش كوچك ولي زيباست گل هاي مصنوعي زيبايي دارد كه هروقت مي آيم به آنها خيره مي شوم.
ـ مهناز گفتي نيلوفر كدوم بيمارستان بستريه؟
ـ مهناز از اتاقش داد زد:
ـ علي اكبر
بعد از اتاقش امد بيرون و گفت:
ـ به به بازم كه خوشگل كردي ناقلا نمي ترسي بدزدنت.
ـ لوس نشو بريم ديگه.
ـ مگه نمي دوني تو زيبا ترين دختري هستي كه همه مي بينن صورت زيباي تو انگار نقاشي شده ست وقتي دخترا واست ميميرن پسرا چي كنن؟
مهناز ميدونست به اين حرف حساسم عمداً مي گفت تا لجم دربياد.
ـ مهناز اذيتم نكن بريم ديگه كشتي منو پسرا.... پسرا.... ول كن ديگه
ـ چيه دوست داري از اين به بعد بگم جن ها جن ها.
با حرص گفتم:
ـ مهناز بريم تا نكشتمت
به خنده گفت:
ـ باشه ميريم دختر لوس
مهناز هميشه وقتي اذيتم مي كرد خوشحال مي شد هميشه باهم يكي بدو مي كرديم مثل دو خواهر.
***
ازخانه خارج شديم تاكسي گرفتيم و به سمت بيمارستان علي اكبر رفتيم. بيمارستان شلوغ بود با اين كه پرسنل خوب و زيادي داشت اما بازم كفاف نمي كرد. من و مهناز به سمت منشي رفتيم و از او سئوال كرديم كه اتاق خانم نيلوفر سپاهي چند است؟
ـ يه لحظه صبر كنيد............بله اتاق 34.
ـ مرسي خانم(مهناز گفت)
مهناز دستمو گرفت و به طرف اتاق 34 رفتيم انگار بچه بودم چون هميشه وقتي با مهناز مي رفتم جايي بايد دستش را مي گرفتم.
ـ مهناز ول كن دستمو زشته
مهناز همان طور كه ذستم را مي كشيد و مرا با خودش مي برد گفت:
ـ بيا ديگه اينقدر قرنزن هيچ زشتي هم نداره.....اصلا فكركن شوهرتم
با عصبانيت و حرص گفتم:
ـ پررو.....خجالت بكش
خودش كه فقط مي خنديد وقتي مي ديد حرصم را در مي آورد. به اتاقي كه نيلوفر در آن بستري بود رفتيم.
ـ سلام مهتاب.... سلام مهناز....چه خوب اومديد....چقدر خوشحال شدم
اين صداي ضعيف نيلوفر،دوست مهربان ما كه به خاطر عمل آپانديس بستري شد، بود.
ـ سلام عزيزم.... خوبي نيلوفر جان؟...بد نباشه؟
ـ والله چي بگم مهتاب جان... مردم تا عملم كردن.
مهناز با تعجب گفت:
ـ وا!!!! چرا؟؟
ـ آخه دكترش رفته بود آلمانو نميدونستن ده بار منو بردن اتاق عمل و برم گردوندن.
ـ من(با تعجب زياد): چي؟؟ بعدش چي شد؟
ـ هيچي بعدش وقتي فهميدن كه دكتر رفته المان يه دكتر ديگه اوردن.
ـ مهناز: خوب زودتر اون دكترو ميووردن.
ـ چي بگم.
ـ من: اينجا چه جوريه؟ معلوم نيست كي به كيه.
مهناز رو به من كرد و به گله مندي گفت:
ـ بفرما مهتاب خانم اينم بيمارستاني كه خيلي تعريف مي دادي.
خودم ماندم چه بگويم، بيمارستان علي اكبر خوب بود فكر كنم جديدا اين جوري شد. نزديك هاي يكي دوساعت بود كه نيلوفر رو دلداري مي داديم كه اميدش فقط به خدا باشد به او گفتيم كه ناراحت نباشد برايش دعا مي كنيم. آن دختر خوب بايد اين طوري شود. آه چه دنيايي! عزيزان را يا از ما مي گيرد يا به دردسر مي اندازد و برعكس بيوفايان و فاسدان را ماندگار مي كند. حق است كه اين دنيا ماواي انسان هاي دنيا پرست است.
وقتي از بيمارستان خارج شديم مهناز گفت:
ـ مهتاب بايد بريم يه داروخانه اي ببينم كرم حلزون داره يا نه.
ـ كرم حلزون واسه چيته؟
ـ ميگن خوبه واسه پوست.
ـ ميگن خوبه خودت امتحان كردي؟
ـ نه...فقط شنيدم
ـ مهناز جان هميشه بهت ميگم بشنو ولي باور نكن.


2