شعرناب

مستانه


به تمام بودن ها باور دارم اما نه آن باوری که شما می گویید.
باور دارم گریه ی نیمه شبی هایت را که نفس کم می آورد روح بی روحت و تنفس میکنی از اشکهایی که با یک آه طولانی میروند به اعماق وجود بالشی کهشده است سنگ صبورت و تمام سنگینی های چشمت را به درون خودمی چشباند.
سخت است دیگر ندیدن او در صفحه ای که با بودنش معنا پیدا میکرد.
و هیچ کاری از تمام من و تو بر نمی آید جز بستن چشمهایی که کسی را نمی بینند.
و آیینه حرفهایش را چه صادقانه میگوید.


2