مستانه به تمام بودن ها باور دارم اما نه آن باوری که شما می گویید. باور دارم گریه ی نیمه شبی هایت را که نفس کم می آورد روح بی روحت و تنفس میکنی از اشکهایی که با یک آه طولانی میروند به اعماق وجود بالشی کهشده است سنگ صبورت و تمام سنگینی های چشمت را به درون خودمی چشباند. سخت است دیگر ندیدن او در صفحه ای که با بودنش معنا پیدا میکرد. و هیچ کاری از تمام من و تو بر نمی آید جز بستن چشمهایی که کسی را نمی بینند. و آیینه حرفهایش را چه صادقانه میگوید.
|