شعرناب

من و سرنوشتم


شب است و من ، اینجا ، کنار پنجره نشسته ام . خیره به آسمان ، به تماشای شهاب سنگی که همچو آرزوهایم دست نیافتنی ست .
سیگاری بر دستانم آتش درونش را به رخ می کشد . می سوزد و می سوزاند آنچه که او را به آتش کشیده است .
خسته ام
خستگی را باید چشیده باشی تا معنای آن را دریابی . این حالت با گرفتگی عضلات و درد ِ بر تن افتاده سالها فاصله دارد .
کاش کسی بیاد کمی نوازش بداند ...
http://hoomant.blogfa.com/post/379/%D9%85%D9%86-%D9%88-%D8%B3%D8%B1%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%85


2