شعرناب

تاوان وفا 5


فوتبال رو برای مسابقه دادن انتخاب کردن....
همیشه رسم بر این بود که علی و لیلا یه تیم و آقا رضا یه تیم انتخاب میکرد
تیم ها رو که مشخص کردن لیلا رو علی گفت : ببین می خوای تو نیمه اولو بازی کن اگه گل خوردی من جبران کنم
علی : شما لطف دارین فقط سعی کنین کمتر گل بخورین که بتونم نیمه دوم جمع و جورش کنم
آقا رضا : زیاد فک نزنین حواستون به بازی باشه بعدا جر نزنین...
بازی شروع شد و نیمه اول لیلا با پدرش مسابقه می داد علی بیشتر حواسش به لیلا بود تا بازی...
با کوچکترین حرکتی به لیلا زل میزد ولی باز ساکت میشد.
هنوز یه دقیقه از بازی نگذشته بود که لیلا گل خورد نگاهی به علی انداخت ولی علی چیزی بهش نگفت
آقا رضا هم سر لج این دو نفر چند بار تصویر آهسته گل رو تکرار کرد
بالاخره علی گفت: نترس لیلا بازی کن من اینجام غمت نباشه فقط حواستو جمع کن تو بهترینی ...
لیلا : آره ؟
علی : آره برو فقط اول فکر دفاع باش بعد حمله
آخرای نیمه اول بود که لیلا گل دومو خورد حسابی حالش گرفته شده بود و از ترس حرفای علی چیزی نمی گفت
علی هم فقط نگاش می کرد و حسرت می خورد و بیمه اول بازی که تموم شد به لیلا گفت : برو کنار بهت یاد بدم چطور بازی کنی با بابات تبانی کردی و گل خوردی...
لیلا : علی تهمتنزن. بابا شانسی گل زد منم به تو خیانت نمی کنم...
علی : پس تو طرفدار منی ؟
لیلا: دیوونه من یار تو ام...
علی : پس بشین ببین چطور با همدیگه باباتو شکست میدیم...
آقا رضا : ببین علی لیلا هم زیاد حرف می زد ولی دوتا گل خورد تو هم سنگین تری بازی نکنی...
علی : مگه من مرده باشم شما این بازی رو ببرید...
آقا رضا : می بینیم...
بازی تو نیمه دوم شروع شد و همه چی مساوی داشت پیش می رفت که علی یه گل زد در یه لحظه خونه از صدای جیغ و داد علی و لیلا رفت رو هوا...
لیلا : آفرین علی همینه ادامه بده ببینم می تونی امشب ببریمون پارک یا نه..
علی : شما جون بخواه الان سه تای دیگه می زنم
آقا رضا : این یه آوانس بود جون بگیرید برا نوکری...
آخرای بازی بود که گل دوم زده شد و بازی به وقت اضافه کشید با توافق لیلا و علی قرار شد وقت اضافه رو علی بازی کنه اگه به پنالتی کشید لیلا پنالتی ها رو بزنه
بازی تو وقت اضافه هم گل نداشت و کشید به پنالتی
قرار بر این بود که برا گرفتن ضربه ها علی واسه و برا زدن لیلا
ضربه اولو آقا رضا زد و گل شد...لیلا هم ضربه اولو گل کرد....
همه چی مساوی شد تا رسید به ضربه آخر ...
آقا رضا توپو زد بیرون و دادش دراومد که این چه بازیه... خرابه... پایینو گرفتم خودش زد بالا...
علی : قرار شد توجیه نکنین ...لیلا ببینم چی کار می کنی برا یه بار هم شده تو بهمون روحیه بده...
لیلا : ببین من همیشه بهت روحیه دادم این دفعه هم خودم باید تمومش کنم...
لیلا توپو زد و گل شد چنان سرو صدایی تو خونه شد که عمه اومد سه نفرمون رو از اتاق بیرون کرد و گفت : برید تو حیاط، خونه رو گذاشتین رو سرتون چه خبره ؟ رضا از تو بعیده ...
آقا رضا : خانم این بچه ها دلشون گرفته بود منم بهشون آوانس دادم شاد شن...
علی با نیشخند گفت : بعله معلوم بود آقا رضا...داشتین آوانس می دادین..
علی رو بهلیلا کرد و گفت : فکر نمی کردم این قد بازیت خوب شده باشه آفرین...
لیلا : ما اینیم دیگه تازه استعدادمونو رو نکردیم چشممون نکنن..
علی رو به لیلا با صدای بلند گفت : نمی دونم بعضیا که باختن نمی خوان ما رو ببرن پارک ...
لیلا نکنه باخته رفته یه گوشه ای داره غصه می خوره...
لیلا : نه علی، بابای من خوش قوله حتما رفته لباس بپوشه
علی : شایدم رفته صورتشو بشوره اشکاش پیدا نباشه...
لیلا : نه فکر نکنم بابام با جنبه تر از این حرفاس...
حرفاشون تموم نشده بود که آقا رضا اومد... ببینید این یه بار من بهتون آوانس دادم نشون بدید جنبه برد رو دارین ..
برید آماده شید بریم پارک
لیلا : آفرین کدوم پارک؟
آقا رضا با نیشخند گفت : پارک سر کوچه
لیلا : بابا اونجا که صد متر هم نیست !
آقا رضا : ما اونجا قدم می زنیم تا مادرت اینا آماده شن بعد می ریم شهر بازی.
سه نفری رفتیم سمت پارک....


1