شاعر که باشی... شاعر که باشی دنبال واژه نمیگردی. کافی است دست دراز کنی ...مشت مشت واژه برداری و هر جور دلت خواست بپاشی روی کاغذ!با نظم...بی نظم...به واژه ها اعتماد کن! شعر چیزی جز فوران احساس نیست. کافی است حواس پنج گانه ات بیدار باشند.ببویی...خوب ببینی...خوب بشنوی... خوب بچشی و خوب لمس کنی! شاعر که باشی همه چیزت فرق میکند.کور مادر زاد هم که باشی با گوشهایت میبینی!کر هم باشی با چشمهایت میشنوی! شاعر موجودی است شبیه انسان!با ذهنی بازتر...احساسی قوی تر... تخیلی گسترده تر و درکی عمیق تر... شاعر چیزهایی میبیند که دیگران یا نمیبینند یا راحت از کنارش میگذرند!!! شاعر با واژه ها زندگی میکند. دست در جیب...با یک بارانی...یا کلاهی بر سر...چه فرق میکند؟؟!!! با ریش...بدون ریش...با موهای بلند یا کوتاه...شاعرانه یا معمولی... چیزی که شاعر را متمایز میکند ظاهر او نیست. احساس و درک عمیق اوست.با هر ظاهری...با هر جنسیتی...با هر پایگاه اجتماعی که دارد.فرقی نمیکند. من معتقدم برای شاعر بودن حتی نیازی به سواد خواندن و نوشتن هم نیست!!! عکسی از یک پیرزن روستایی دیدم که شوهر پیرش را کول کرده بود! بارها این عکس را تماشا کردم.این زیباترین شعری بود که آن پیرزن بدون سواد و هیچ اطلاعی از فنون شعر و شاعری سرود!!! ما با سوادها باید شعرش را صد بار بخوانیم شاید کمی خجالت کشیدیم...!!! واژه ها همه جا هستند.خوب نگاه کن.شاعر باش.شعر شناس باش... وقتی طول یک واژه را قدم میزنی ...وقتی زیر بارش واژه ها خیس میشوی وقتی زیر تابش یک واژه روشن نور میگیری...وقتی یک واژه سبز را لمس میکنی...وقتی دلت از نامهربانی بعضی واژه ها میگیرد و به یک واژه به بزرگی خدا پناه میبری...وقتی با یک واژه پاک وضو میگیری... وقتی...شاعر باش.بفهم.درد واژه های قد و نیم قد شهرت را بفهم. همان واژه هایی که گوشه خیابان گدایی میکنند...واژه های معصوم و کوچکی که سر چهار راه ها...پشت چراغ قرمزها...گل میفروشند... واژه های پیری که در خانه سالمندان چشم به راهند.غصه دارند... اندازه یک بحر طویل حرف دارند.ببین...شعرش را بخوان. جلو چشم خدا از اینهمه شعر بی تفاوت نگذر.خدا انسان نیافرید...شعر سرود! خدا شاعر بود.تو شعر خدایی...پس به حرمت شعراحساست را دریغ نکن. شاعر باش...دست بعضی واژه ها را باید بوسید.مثل مادر...مثل پدر... به بعضی واژه ها باید سجده کرد.باید پرستید. بعضی واژه ها را باید فهمید!همان واژه هایی که لباس نارنجی میپوشند... شبها تا صبح یک کیسه سیاه پر از واژه های کثیف را از در خانه من... تو ...ما ..بر میدارند.تمیز میکنند...شعرش را با یک لبخند بخوان... مواظب واژه ها باش!در بعضی واژه ها میتوان شنا کرد.در بعضی واژه ها غفلت کنی غرق میشوی...با بعضی واژه ها میتوان پرواز کرد! بعضی واژه ها خشن و بی رحمند.یک شعر را حلق آویز میکنند. بعضی واژه ها شرورند باید هدایتشان کرد. بعضی واژه ها ناگهان از حرکت می ایستند.مثل قلب...یک شعر میمیرد. مواظب باش شاعر... دنیا پر از واژه هاست.پر از شعرهای سروده و نسروده.خوب ببین... که میداند همین الان چند واژه در زایشگاه ها متولد شدند؟؟؟!!! چند واژه مردند؟؟!!!چند شاعر آبستن شعرند؟؟؟!!! چشمهایت را ببند.تفکر کن.بفهم...زندگی شعر بلندی است... شاعر بودن به موی بلند و ریش و کلاه نیست.به درک است.به فهم است... حس قشنگی است. اگر حرفم را فهمیدی لبخند بزن.شاید امروز شاعر شدی.شاید اشکهای آن کودک یتیم را دیدی.خوب نگاه کن...گریه نمیکند.به زبان مادری حرف میزند به زبان درد...لهجه غلیظی دارد.اما تو ترجمه کن. تمام وسعت بغضش را ترجمه کن شاعر...</
|