افسانه ی شاهمراد افسانه ی شاهمراد شاهمراد و زنش بچه دار نمی شدند ! شاهمراد هم مشکل را از طرف زنش می دانست و او را اذیت میکرد ! آزار دادن زن سیر صعودی داشت وکتکهای روزمره هم زن را سخت جان تر کرده بود . پس شاهمراد او را مجبور کرد که برود کار کند و گرنه گرسنه خواهد ماند . زن هم رفت و به شغل مادر بزرگش روی آورد و شد مامای ده کوره شان . شاهمراد هم که دید زنش نان آوری می کند ، دیگر سر کار نرفت و نشست در خانه ، بیخ دل زنش ، چپق کشید و تن پروری پیشه کرد . و همین هم باعث شد که بیشتر و بیشتر بهانه گیری کرده و به زن گیر بدهد . از آن طرف هم زن که میدید همه ی کارها با اوست و حتا شکم شوهر تنه لش خود را هم باید سیر کند ، کم کم زبان اعتراض میگشود و گاهگداری زیر لب غر میزد . تا اینکه یک بار شاهمراد غر زدن زنش را دید و استکان چای را پرت کرد به کمر زن : ماده الاغ پر رو حالا دیگه زبان در آوردی برام ؟؟؟!! اما زنش فرار کرد و رفت مسجد نماز خواند و سرنماز هم قسم خورد که انتقام یک عمرحقارت و کتک خوردن را از شاهمراد بگیرد ! * زن متوجه شده بود که شاهمراد به خاطر کار نکردن و تنبلی ، هر روز بیش از پیش چاق شده و شکمش هم روز بروز در حال بزرگ شدن است ....پس شروع کرد برای هر شب ، آبگوشت و کوفته تبریزی بار گذاشتن ! به مردش احترام فراوان گذاشته و برایش غذای چند برابر از قبل میکشید و لحاف و تشک را هم همان کنار سفره پهن میکرد تا شاهمراد شام را خورده و همانجا هم چپقش را کشیده و پارچی آب هم که خورد ، سر بر بالش بگذارد ! تا اینکه روزی رسید که با تعجب و مهربانی و لبخندی ملایم دست برشکم شوهرش کشیده و گفت : - خدا مرگم بده شاهمراد ! این چه وضعشه ؟؟ تو شکمت مثل زنای حامله شده !!! مرد ! نکنه حامله شده باشی ؟!!! شاهمراد هم زد زیر خنده و سیلی ملایم و خوشایندی به صورت زن کشید که: - خاک بر سر مثل تو قابله ای بکنند !!! آخه کدام مردی زاییده که من دومیش باشم ؟؟!! - باور کن شاهمراد جان راست میگم ! شکم تو مثل همین زنهایی ست که من هر روز بهشان سر میزنم و دوا درمانشان میدم . روزها گذشت و زن گفت و گفت و گفت ....تا شاهمراد باور کرد که حامله شده است !! - زن ! تو را روح پدرت به هیچکس نگی هااااا ! - باشه من نمیگم ولی تو هم دیگه از خونه بیرون نیا تا این بچه بدنیا بیاد و بعد ببینیم چی میشه !!! و الا آبرومون میره !! و شاهمراد هم دیگه خانه نشین مطلق شد وتحرکش کمتر شده و شکمش بیشتر بالا آمد ! زن هم رفت همه جا چو انداخت که شاهمراد حامله شده ! شاهمراد بخت برگشته هم دیگه تو حیاط هم نرفت تا مردم از پشت دیوار نبینندش . اوفقط در اتاق می نشست وبدین ترتیب تحرکش باز هم کمتر شده و آبگوشت و کوفته های شبانه هم شکم شاهمراد را بیشتر بالا می آوردند ! * دم دمای صبح شاهمراد از خواب پرید و دید زنش بر سر خودش میکوبد که : دیدی خاک عالم به سرم شد ؟؟!!! بلند شو مرد ! بلند شود که تو یک دختر زاییدی ! شاهمراد هم بلند شد ودر حالیکه منگ بود لحاف را کنار زد و دید که یک نوزاد خیس و خونین لای پاهایش افتاده . - چکار کنم زن ؟؟؟ چه خاکی بر سرم بریزم ؟؟؟ - تو کاریت نباشه . تو برو حموم ! منم میرم بچه رو بدم یکی بزرگ کنه ! - باشه ولی تو را جان شاهمراد به کسی نگی و کسی با خبر نشه هاااا !! شاهمراد رفت حمام و زن هم بچه را برداشت برد و داد به زن جوان گریان چند خانه آنورتر که بچه را زاییده و ماما هم به بهانه اینکه بچه باید کمی هوا بخورد و گرنه میمیرد ، او را همانطور خیس و خونی لای پارچه ای پیچیده و برداشته وبعد هم لای پاهای شوهرش انداخته بود . سپس زن به خانه برگشته و شیشه داروی خواب آورمانده از دیشب را به چاه انداخته و رفت دم قهوه خانه روستا جار زد که : ای وای مردم ! بیایید که خانه خراب شدم !! شاهمراد امروز یک بچه مرده زاییده ! اینم بچه که میبرم چالش کنم !! بعد هم جفت آن یکی نوزاد را از لای یک کهنه به عنوان بچه ی مرده نشان داده و بر سر خود زنان ،سر به طرف قبرستان گذاشت تا چالش کند ! . ولی تا او برگردد به خانه و شاهمراد هم از حمام در بیاید ...مردم ریختند پشت در و دیوار خانه ی شاهمراد و پچ پچ ها و خنده ها به فریاد و استهزا تبدیل شده و سر به آسمان گذاشت : - هان شاهمراد !! ؟؟ دو قلو زاییدی ؟؟؟!!! - نه بابا سه قلو بوده ...هاهاهاااا ... - چندتاشون پسر بوده شاهمراد ؟؟؟ !!!! و شاهمراد بیچاره هم از حمام که بیرون آمد لباسهاشو پوشید و خودش را خشک نکرده پا گذاشت به بیرون وسرش را پایین انداخت و از میان مردمی که او را مسخره میکردند فرار کرد و سر گذاشت به بیابان ! * 25 سال گذشت و شاهمراد هم بعد از عمری تنهایی و کارگری در شهر ، دلش هوای آبادی کرد . با خودش فکر کرد که الان دیگر نسل عوض شده و مردم هم لابد فراموش کرده اند . پس بار و بنه را بست و سوار اتوبوس شد و رفت طرف روستایشان . از اتوبوس که پیاده شد تا برسد به روستا باید یکی دوساعتی را در بین کشتزارها پیاده طی میکرد . بعد از اینهمه سال کارگری اندامش مناسبتر و قدرتش بهتر از دوران تبنلیش شده بود . در راه داشت آواز میخواند و بوی گلهای صحرایی و نسیم گندمزارها و هوای پاک را به اعماق وجودش راه می داد که ناگهان صدای داد و فریادی شنید . جلو رفت و دو جوان کشاورز را دید که با هم دست به یقه شده اند و الان است که بیلهای در دستشان را بر سر و روی هم بکوبیند . فوری جلو دویده و آنها را از هم جدا کرده و دشنامهایشان را نیز ساکت کرد : - چی شده ؟ برای چی دارید دعوا میکنید ؟ - این داره زمین منو بیل میزنه ؟؟!! - زمین تو ؟؟ کی میگه این حرفو ؟؟ این زمین مال خودمه و هر کار دوست دارم باهاش میکنم . - تو غلط میکنی ! اینجا مال بابای منه !! شاهمراد میانجی میشود : - خوب بابا جان اینکه مشکلی ندارد . مگر شما سند ندارید برای این زمین ؟؟ - سند ؟؟ چرا که نداریم . من کاغذ دارم که درست سال بعد از سالی که شاهمراد بچه زاییده ، پدر من این زمین را از پدر وی خریده و.... ناگهان دو جوان سکوت کردند!! آنها به یکباره متوجه مرد غریبه شدند که در حالیکه بر سر و روی خود میزند ،برگشته به طرف جاده فرار کرده و داد میزند : - فراموش کرده اند ؟؟ فراموش کرده اند ؟؟ آره جان خودت !! تازه مبدا تاریخ شده !!! 15/3/1392 ------------------------ این داستان ، برگرفته از فولکلور و ادبیات شفاهی آذربایجان است که بنده از پدرم به یادگار دارم . اصل داستان را سالها پیش از پدرم شنیده ام ولی پردازش و جزئیات آن حاصل ذهن خودم می باشد . و اینکه این داستان آیا قبلا در جای دیگری نیز به نگارش در آمده و شکل آن چگونه باشد ، از آن بی خبرم . و همچنین امکان دارد که به دلیل شفاهی بودن آن ، نقل قولهای متفاوتی از آن وجود داشته باشد . البته این داستان را قبلا در سایت میانالی به شکل خلاصه کامنت نوشته بودم .
|