در باره ی «یوز پلنگانی که با من دویده اند» « يوزپلنگاني كه با من دويده اند » مجموعه داستان و اثر بياد ماندني مرحوم بيژن نجدي نويسنده و شاعر خوب شمالي است. هرچند اين نويسنده فرهنگي، توانا و با تجربه ي كشورمان بسیار زود از اين جهان رخت بر بست، اما با آثاري كه بر جاي گذاشت نام خود را ماندگار كرد. آثار وي براي اهل قلم مي تواند الگو و سرمشق قرار گيرد و با مطالعه آن ها و استفاده از تجارب وی ديد تازه اي به دست آورند. مرحوم نجدي در آثار خود توصيف هاي بسيار جالب و بكري بكار برده به طوريكه اين مسئله كمتر در آثار ديگری دیده شده است. این توصیف ها را درکلیه داستان های وی می توان مشاهده نمود. مجموعه داستان یوز پلنگانی که با من دویده اند شامل داستان های سپرده به زمین، استخری پر از کابوس، روز اسب ریزی، تاریکی در پوتین، شب سهراب کشان، چشم های دکمه ای من، مرا بفرستید به تونل، خاطرات پاره پاره دیروز، سه شنبه خیس، گیاهی در قرنطینه می باشد. ما تاکنون داستان های کوتاه زیادی خوانده ایم ولی به جز تعدادی از آن ها که از نظر تکنیک مورد توجه مان قرار گرفته اند دیگر جملات و توصیف ها ی آن ها توجه ما را جلب ننموده است در صورتیکه در داستان های نجدی به جملاتی بر می خوریم که به گونه ای دیگر بیان شده اند و گاهی شعر گونه اند به همین خاطر قابل تامل و تحسین برانگیز می باشند. به عنوان مثال تکه هایی از دو داستان این مجموعه بیان می شود. خلاصه ی داستان «سپرده به زمین» چنین است که طاهر و مليحه، زن و شوهر پيري هستند كه بچه دار نشده اند و در دهكده اي كنار خط آهن زندگي مي كنند. صداي قطار را هفته اي دو بار مي شنوند. مليحه از سر و صداي مردم متوجه مي شود خبري است و احتما لاًباز هم يك جسد پيدا شده. نهايتاً در جلوي نانوايي با خبر مي شود كه يك جسد زير پل افتاده. مليحه همراه طاهر با مردم براي ديدن مرده مي روند. مشخص می شود که یک بچه است. ژاندارم ها جسد را بر مي دارند و به بهداري مي برند. مليحه كه سال هاست آرزوي داشتن يك فرزند به دلش مانده است به طاهر مي گويد: - از يكي بپرس كجا بردنش؟ طاهر گفت: حتماً ژاندارمري، درمانگاه كاش مي شد ببينمش( مليحه گفته بود) طاهر گفت: چي رو ببيني؟ يه بچه س ديگه مليحه گفت: من هم همينو مي گم طاهر گفت: مي خواي بريم پيش ياوري لنگه هاي در بهداري باز بود. چند بوته ي پا بلند كاج تا پاگرد ساختمان رديف شده آنقدرخشك بودند كه تابستان اطرافشان ديده نمي شد. دكتر ياوري با طاهر دست داد و از مليحه پرسيد: - قرص ها تو نو مرتب مي خوريد؟ مليحه گفت: آره دكتر از طاهر پرسيد: شب ها خوب مي خوابن؟ مليحه گفت: دكتر يه بچه پيدا كرده ن . شما شنيدين؟ دكتر گفت: بله مليحه گفت: حالا كجاس؟ دكتر گفت: گذاشتنش توي انبار مليحه گفت: انبار؟ يه بچه رو؟ توي انبار؟ دكتر گفت: مي دانيد ما اينجا سردخانه نداريم مليحه گفت: بعد چه كارش مي كنن؟ دكتر گفت: تا فردا نگه مي دارن. اگر كسي دنبالش نيامد خوب دفنش مي كنند. مليحه گفت: اگه نيومدن، اگه كسي دنبالش نيومد مي شه بدينش به ما؟! تا فردا كسي دنبال جسد بچه نيامد آنرا از درمانگاه به گورستان بردند. طاهر و مليحه هم دنبال جسد به راه مي افتند و تا شستن جسد و دفن آن منتظر مي ايستند. وقتي قبركن ها مي روند. طاهر به مليحه مي گويد : پاشو بريم، بريم. مليحه گفت: كمكم كن پاشم آن ها به هم چسبيدند كسي نمي توانست بفهمد كه كدام يك از آن ها دارد به ديگري كمك مي كند.همين كه توانستند بايستند. مليحه گفت: - اون ديگه مال ماس ، مگه نه؟ حالا ما يه بچه داريم كه مرده…. اطراف آن ها پر بود از سنگ و اسم و تاريخ تولد و… مليحه گفت : بايد بگيم براش سنگ بسازن طاهرگفت: باشه مليحه گفت: بايد براش اسم بذاريم طاهر گفت:… مليحه گفت:… و اما توصيف های نويسنده نو آور و خلاق كه در ساير قسمت ها و متن داستان نیز به كار برده قابل توجه است: « آب طاهر را بغل كرده بود. وقتي كه حوله را روي شانه اش انداخت احساس كرد كمي از پيري تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبيده است» « سماور با سر و صدا در اتاق و بي صدا در آينه مي جوشيد» « جمعه پشت پنجره بود» « پرده اتاق ايستاده بود» « بخاري هيزمي با صداي گنجشگ مي سوخت» « چند پسر جوان روي لبه پل نشسته بودند و پاهايشان به طرف صداي آب آويزان بود» « باد توت پزان بي آنكه توتي پيدا كرده باشد برگشته بود و چادر را روي سينه مليحه تكان مي داد» « مليحه خودش را برد توي چادرش و گريه اي كه از پل تا درمانگاه با مليحه راه رفته بود زير چادر مليحه وول خورد و چادر روي شانه هاي لاغر پيرزن لرزيد» « طاهر بازوي مليحه را گرفت پل و آن مرد و رودخانه دور زدند و از چشم هاي مليحه رفتند» و اما داستان «روز اسب ریزی» به شیوه ای نگارش یافته که تاکنون داستانی بدین شیوه ندیده بودم زیرا این داستان با دو زاویه دید متفاوت بیان شده است و در واقع هر دو راوی در این داستان یکی است که توسط اسب بیان شده است بدین منظور تکه هایی از آن برای نمونه آورده می شود اما این کافی نیست و می بایست داستان را به طورکامل خواند. پوستم سفید بود. موهای ریخته روی گردنم زردی گندم را داشت. دو لکه ی باریک تنباکویی لای دست هایم بود. فکر می کنم بوی اسب بودنم از روی همین لکه ها به دماغم می خورد. ...آسیه پوست سرخ سیاه شده ای داشت...ازجیب دامنش یک حبه قند در آورد و آن را زیر لب هایم گرفت. نتوانستم بخورم. انگشتانش بوی عرق تنم را می داد و خود آسیه بوی جنگل. ...آسیه سطل را وارونه کرد. روی آن ایستاد و مثل یک مشت ابر سوار بر اسب شد.گرمایش را به تن اسب ریخت. همین که گفت«هی»، اسب وآسیه دهکده را بهم ریختند. ...قالان خان داد می زد: می دونی با اسب هایی مثل این چکار می کنن؟ آسیه گفت:دیگه سوارش نمی شم(می گریست)باشه؟(می گریست)به خدا...باشه؟ بوی نمد خیس می آمد. پوست کپلم می لرزید. قالان خان گفت: می بندمش به گاری... اونو ببندین به گاری. من نمی دانستم گاری چیست. صبح روز بعد ، پاکار طنابی را دور گردنم انداخت و مرا بیرون کشید. ...چند کارگر، کنارگونی های گندم ایستاده بودند. ...آسیه پشت پنجره ای بود و چشم از اسب برنمی داشت. ...قالان خان به پاکارگفت:یادت می مونه که؟گندم هاروکه تحویل دادی، رسید بگیر. پاکارگفت:البته آقا دهنه اسب را گرفت و او را به طرف گاری برد. اسب بعد از پل دوید.بعد از درخت ها یورتمه رفت.بعد از آلاچیق ها ایستادم.گردنم را بالا کشیدم. سرم را برگرداندم که به عقب نگاه کنم.تیرک های گاری به آرواره ام چسبیده بود.نمی توانستم چیزی را که با خودم می کشیدم بیبنم. ...خون مردگی پوستم طوری می سوخت که انگار کسی با آتش سیگار روی سفیدی تن من چیزی می نوشت باید دور می زدم باید پشت سرم را می دیدم اسب دور زد سمچاله هایش بین خطوط موازی چرخ های گاری دوباره از برف پر می شد. ...همینکه صبح، نوک پا نوک پا رسید، دهکده، خودش را از تاریکی بیرون کشید. پاکار گاری را به طرف میدان دهکده برد. کنار یک پلکان چوبی گاری را نگه داشت. پایین آمد. داد زد:آتای! ...پاکار گاری را کنار کشید و اسب ناگهان یک خالی بزرگ را پشت خودش احساس کرد. یکی از دست هایش را جلو برد. پاهایم را نمی توانستم تکان دهم. جای خالی زین تا مچ پاهایم را گم کرده بودم. اسب دست دیگرش را هم جلو برد. تمام سنگینی تنم روی دست هایم ریخت. پاهای اسب از دو طرف باز شد. شانه هایم پایین آمد و با صورت روی زمین افتادم. آتای و پاکار خودشان را کنار کشیدند. حالا دست های تا شده ی اسب به زمین چسبیده بود و تمام گردنم و نیمرخ اسب روی برف بود. آتای و پاکار باید کمک می کردند تا اسب را دوباره به گاری ببندند من دیگر نمی توانستم بدون گاری راه بروم و یا بایستم.اسب دیگر نمی توانست بدون گاری بایستد یا راه برود. من دیگر نمی توانستم ... اسب ... من ... اسب ... روحش شاد و یادش گرامی باد
|