پشت لبخند نیمه جون قسمت هفتم هیچکس نفهمید آن روز، چه بر بابک گذشت. نه حتی خواهرش که تا لحظهی آخر چشمبهراه نگاهش بود… نه آن همسایهی پیر که عادت داشت هر غروب برای گربههای حیاطش دُمِ ماهی بگذارد… نه حتی مادرش که به گلدانهای لب پنجره آب میداد و زیر لب آیه میخواند. فقط خودش میدانست. فقط خودش فهمید آن لحظهای که با دستهای خودش، کیفاش را بست، قفل چمدان را کشید و برای همیشه، از شهری که با هر نفسش نفس کشیده بود، برید… چه زلزلهای در دلش افتاده بود. نه خداحافظی. نه دلسپاری. نه حتی یک نگاه آخر به آن پنجرهی آجری خانهی قدیمی که همیشه سایهی مسیحا از آن رد میشد. فقط زمزمهای بود که در ذهنش پیچید، در کوچهی بارانخوردهای که بارها با مسیحا از آن گذشته بود: «باید از این خیابونا دور شم… از نیمکت پارک روبروی آموزشگاه، از پلههای آن خانهی آجری با دیوارهای گِلی، از بوی آبان… از خودم.» و دور شد. به شهری غریبه. جایی که حتی بوی خاکش هم آشنا نبود. جایی که الهام زندگی میکرد… الهام، دختر آرام و اهل فرهنگ. فوقلیسانس روانشناسی، با صدایی ملایم و شخصیتی صبور. در یک عروسی بیهیاهو، همسر بابک شد. همه چیز داشت، جز دل بابک. بابک سعی کرد. به جان خودش سعی کرد. حتی شبها برایش شعر خواند. سطرهایی که گاهی از حافظ میدزدید، گاهی از دفتر خودش. در اتاقهای خاموش خانه، زیر نور چراغخواب، برای الهام شعر میخواند و در دلش مسیحا را میدید. میخواست خودش را قانع کند. میخواست بگوید: «الهام دختر خوبیه… زندگی باهاش سادهست… من شانس آوردم.» اما صدایی در درونش همیشه زمزمه میکرد: «تو دنبال یه شبحی… دنبال کسی که نیست…» و هر شب، وقتی الهام چراغ را خاموش میکرد و با لبخند خوابش میبرد، بابک پنهانی به گوشهی اتاق میرفت، دفتر خاکخوردهاش را باز میکرد و مینوشت: «الهام همهچیز داره… ولی نمیتونه تصویر یه زن مرده رو از ذهن من بیرون کنه…» چند سال گذشت. صاحب یک فرزند شدند. خانه پُر شد از صدای خنده، از شیرینی پفکهایی که در گوشهی کاناپه له میشدند، از نقاشیهایی که روی دیوار چسبانده بودند… اما اتاق دل بابک هنوز همانقدر تاریک و خاموش بود. نه که الهام تقصیری داشته باشد. نه، الهام بیگناهترین طرف این داستان بود. اما او دلِ بابک را نمیشناخت. دل بابک، گمشدهای داشت که هیچکس جایگزینش نمیشد. در دفترش نوشت: «من از دست خودم فرار کردم… اما ایکاش میشد خودم رو هم جا بذارم… چون این زخم، زخمِ دلِ منه… نه دلِ شهر…» الهام آرامآرام از این مرد غریبه ترسید. از شبهایی که حرف نمیزد، فقط به دفتر زل میزد. از بوسههایی که مصنوعی شده بودند. از «دوستت دارم»هایی که شبیه جملههای حفظی دانشآموزان تنبل بود. و بالاخره، یک شب… در میان بحثی که از بیحوصلگی بابک شروع شد و به بغضِ فروخوردهی الهام رسید، با صدایی گرفته و لرزان گفت: – «بابک… من چیزایی دربارهی یه دختری شنیدم… اسمش مسیحاست، درسته؟» بابک ساکت شد. آنقدر ساکت که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد. بعد… با صدایی آرام، بیهیچ دفاعی، گفت: – «آره… تو باید میدونستی.» و الهام، نگاهش را به دیوار دوخت. انگار به پوچی زل زده بود. آن شب، دیگر چیزی بینشان باقی نماند. نه احترام. نه علاقه. نه حتی تظاهر. خانه آرامآرام تبدیل شد به دو اتاق بیربط. بابک اغلب در کتابخانهی محله وقت میگذراند. و الهام، خودش را به بچهها و خانه مشغول میکرد. و وقتی دیگر حتی سایهاش هم آرامش نمیآورد، بابک رفت. با همان چمدانی که سالها پیش بسته بود. این بار نه از شهری به شهر دیگر… از یک نقش، به تنهاییِ محض. در دفترش نوشت: «تنهایی خوب بود… تا وقتی مریضم نکرد. من احساسی بودم… ولی ویران شدم.»
|