*هرگز کسی مرا نخواهد خواند*مدتی بود که واژههایم سَر و گوششان میجُنبید، دل به نوشتن نمیدادند، این کلمه و آن کلمه میکردند. گاهی غیبتهای غیر موجه و گاهی هم حضوری چند خط در میان و بیاثر در محل ِ *نوشتافکارم* داشتند. حجم ِ احساساتی که برای تسکین، تمایل به نگاشته شدن داشتند رو به فزونی میرفت و تالار *دلاخون* در حال اشباع شدن بود و همین امر غلظت ِ غم را بیش از حد تصور بالا میبرد. باید هرچه زودتر گوشِشان را پیچانده و به سرکشی که رنگ و بوی کودتا داشت پایان میدادم. چندی پیش از جملهی *بیسَروتَه*ی شنیده بودم که این روزها، واژهها مسیر رفت و آمدشان را تغییر دادهاند و از مسیری سنگلاخی برای رسیدن به *نوشتافکارم* استفاده میکنند. اما از آنجا که جملههای بیسَروته به بیاعتمادی و دوپهلوگویی در شهر ِ واژهها شهرهاند، نتوانستم گفتههایش را سندی معتبر برای هنجارشکنیهای آنها قلمداد کنم، قصه از جای دیگری آب میخورد. با اینحال موضوع ناموسی بود و پای غمباد در میان!... نباید به این سربههواها بیش از این رو میدادم. از اینرو تصمیم گرفتم آنها را آچمز کنم. هرچند بسیار زیرکتر از آن بودند که به این سادگیها دُم به تله بدهند. بدون معطلی دست به کار شدم و ارتشی از واژههای جریحهدارم که یاغی شده و در زندان ِ کتاب ِ *«سَرخوردگان ِ به دردبخور»* به سَر میبردند، تشکیل دادم تا اگر مذاکره دوستانه پیش نرفت به نبرد کارزار بروم. به هر ترفندی شده با فراخوانی وسوسانگیز که مملو از عشق و احساساتی پایدار بود، واژهها را پای میزگرد واژهای کِشاندم و گرداگرد تالار ِ *دلاخون*، ارتش جریحهدار را به فرماندهی رکیکترین آنها گُماشتم. جماعت ِ نافرمان در مدت زمان کوتاهی پی بردند که در مخمصهی *نوشت از غم* گرفتار شدند. خیز برداشتند تا از مهلکه بگریزند که ارتش جان برکف، نیزههای خشم را به سمتشان نشانه رفت. واژهی *بَس* زیر چشمی به *کُن* علامت داد و هر دو شجاعانه سنگ ِ بزرگی جلوی پایم انداختند و از نوشتن امتناع کردند و بلند و کِشدار فریاد کشیدند؛ *بـــــــــــــــــــــــــــــــــــَس کُـــــــــــــــــــــــــــــن*... به پیروی از آنها کلمههای دیگر نیز سنگها را چون بارانی سنگی بر سَرمان فرود آوردند. به صَدُم ِ ثانیه واژهی زیرکی از خانوادهی *فرار* که ریگی در کفش داشت نیمی از ارتشم را فریفت و جمع کثیری از واژهها گریختند. به اینجا که رسید حرفهای *بیسروته* برایم معنا پیدا کرد، مسیر سنگلاخی آواری شد بر سَر ِ *دلاخونم*. رَکَب خورده بودم و قلم ِ درون ِ *نوشتافکارم* میجوشید. واژههای اسیر به هیچ صراطی مستقیم نبودند و حاضر نمیشدند درد و رنجم را به رشتهی تحریر درآوردند. عنان از کف دادم و با غضب شمشیر ِ کینهام را از غلاف بیرحمی بیرون کشیده و همهی آنها را از دَم ِ تیغ گذراندم و سرهایشان را بر نیزههای عبرت فرو بردم و به کتاب ِ *«هرگز کسی مرا نخواهد خواند»* دستور دادم به هر قیمتی شده، واژههای فراری را دستگیر و مادامی که تحت ِ سلطهی ما درنیامدهاند در خود زندانی کند. روز طاقتفرسا از نیمه گذشته بود. سطرهای سفید با رنگورویی پریده و نگاهی سرزنشگر برای جنایاتی که وقیحانه مرتکب شده بودم، خاموش به چشمانم زُل زده بودند. اما مگر نمیدیدند که فشار ِ غم ِ دلاخونم را پایین آوردهام؟... با ادامهدار شدن ِ آن نگاههای تلخ، عذاب وجدان واژهای یک دم راحتم نگذاشت. مُدام صدایی در گوشم میپیچید که؛ "بیوجدان... ... ما... فقط... خسته... بودیم..." *شاهزاده*
|