شعرناب

در ستایش بی قدری

در ستایش بی‌قدری
با صدای تیز و بی‌تناسب آن شیطانک الکترونیکی —که انسان مدرن آن را «گوشی» می‌نامد و من آن را «ناقوس جهل»— از خوابی عمیق و پربار که در آن به تحلیل نزول اخلاق عمومی مشغول بودم، بیرون کشیده شدم.
– بله؟ (با صدایی که می‌کوشید از وقار فیلسوفی شب‌زنده‌دار نکاسته باشد)
– سلام استاد، روزتون مبارک!
استاد؟ عجب! لابد مرا با یکی از آن پادوهای آموزش مجازی که با اسلایدهای کپی‌پیست‌شده بر ذهن ملت چکش می‌کوبند، اشتباه گرفته‌اید. هنوز مغزم میان دو قطب حیرت و تحقیر معلق بود که موجود آن‌سوی خط دوباره آوا برآورد:
– الو استاد؟ هستید؟
دریغا که ادب حکم می‌کرد پاسخ دهم؛ هرچند عقل فریاد می‌زد این تماس را در نطفه خفه کن.
– بله، ببخشید... شما؟
– علی‌ام، مدیر آموزشگاه موج نو!
آه، بله! مؤسسه‌ای با عنوانی چنان خودفریفته که آدمی گمان می‌برد نیروی تحول جهان از همان دفترچه‌ی برنامه‌ریزی‌شان آغاز می‌شود. چندی پیش، از سر اجبار مالی، پا به آن لانه‌ی تولید جهل نهادم و مواجه شدم با مردی که با عینکی ته‌استکانی و نگاهی پر از اعتمادبه‌نفس بی‌پشتوانه، مرا بررسی کرد؛ گویی فرستاده‌ای از شورای جهانی آموزش باشم.
– جانم آقا علی، بفرمایید.
– مزاحمتون نمی‌شم. فقط خواستم روز معلمی تبریکی بگم. راستی، اگه هنوز تدریس می‌کنید، یه کلاس شیک داریم، بیست نفر، بچه‌های طبقه بالا...
(طبقه بالا! لابد اشاره‌ای نمادین به بهشت فرهنگی است، چون در واقعیت، آن طبقه چیزی جز زیرشیروانیی خالی از تهویه نبود)
– اگه شب‌ها هم وقت دارید، یه کلاس دیگه هم هست، از ۹ تا ۱۱...
در این لحظه، نبوغ من با تمام قدرت زنگ خطر را به صدا درآورد. پیش از آن‌که سخنرانی او به لیست مظالم شبانه من اضافه شود، پرسیدم:
– حقوقش چقدره؟
جوابش رقمی بود که حتی در دوران رم باستان هم برای یک برده‌ی تازه‌کار پرداخت نمی‌شد. گوشی را کمی دورتر گرفتم، به سبکی که فیلسوفان یونانی پیش از سخن گفتن نفس می‌کشیدند، هوا را بلعیدم، و با صدایی آمیخته به نیشخند گفتم:
– ممنون، فعلاً وقت ندارم.
گوشی را قطع کردم. با مغزی که هنوز از زخم شلاق قیمت پیشنهادی می‌سوخت، پیام‌ها یکی‌یکی رسیدند:
"معلم عزیز، روزت مبارک! معلم چراغ راه هدایت است!"
(هدایت به کجا؟ به بن‌بست اداری؟ به صف مرغ؟)
و پیام مدیر مدرسه:
"امروز مراسم کوچکی برای تقدیم لوح تقدیر..."
لوح تقدیر! آری، همان کتیبه‌های مقوایی که در کشوی دوم میزم با غبار بی‌توجهی دفن شده‌اند؛ نشانه‌هایی از ارزش‌گذاری تمدنی که جای مزد، مدرک می‌دهد.
با رنجی در قفسه سینه، به آشپزخانه رفتم. یخچال را گشودم و با منظره‌ای مواجه شدم که حتی دیوژن را به گریه می‌انداخت: خلأ. خلأی از آن جنس که در چشمان نوجوانان کلاس‌های آنلاین می‌درخشد.
قند ته‌کشیده، چای تلخ، قبض معوقه‌ی برق... و در میان این همه نشانه‌ی فروپاشی، پیام دیگری:
"شما آینده‌ی جامعه را می‌سازید!"
آری، دیشب آن «آینده» در صندلی عقب تاکسی نشسته بود، درباره‌ی مهاجرت به کانادا با صدای بلند چانه می‌زد و گوشی آیفونش را به راننده نشان می‌داد.
جواب دادم:
"آینده؟ دیشب توی تاکسی بود. داشت می‌رفت."
گوشی را در حالت هواپیما گذاشتم.
چای تمام شده بود. آینده هم.


1