آسمان فروغ ای کاش ای آسمان فروغ بر من نمیتابیدی میترسم فروغی دیگر ودلی پر آشوبتر از من زایی ولی نه، بر من بتاب .آنقدر بتاب تا از تابشت بسوزم.آری حتی به سوختن با تو رضایم ولی من چون فروغ در قفس زندانی نیستم تا امید پروازم نباشد. من پرنده ای بی بال و پرم من حیوان اهلی و رام شده این زمینم ،من پریدن نمیدانم و هرچقدر که ای آسمان تو فریبنده و جذاب باشی و هرچقدردر من شوق پریدن در تو نمی توانم، نمیتوانم ، پروبالی ندارم ،اهلی و زمین گیرم تنها وتنها در این شوق میسوزم واین سوختن را چه بسیار دوست میدارم باتو سوختن ، باتو تباه شدن ، با تو فنا شدن را دوست میدارم پس چونان آفتاب ظهر بر کویری خشک و دور افتاده بر من بتاب.
|