شعرناب

آپدیت شده

آپدیت شده
وقتی دو سه بار در کلاس اول و دوم ابتدایی مردود شدم، وقتی دیکته‌ام با زور و اجبار و کتک‌های آبدار از مرز ناپلئونی عبور می‌کرد، وقتی در ضرب و تقسیم خون به چرخ‌دنده‌هایم نمی‌رسید و مدام یاتاقان می‌زدم، وقتی همیشه‌ی خدا در عالم هپروت برای خودم سخنرانی می‌کردم و از این و آن سوال‌های گنده‌ی بی‌جواب می‌پرسیدم، هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد که روزی روی تخت یک بیمارستان فوق‌پیشرفته منتظر نصب یک تراشه در مغزم باشم.
اما اینجا هستم. دراز کشیده‌ام. چراغ سفیدی که بالای سرم آویزان است، مستقیم توی چشمم می‌زند. دکتر، پشت ماسک و عینکی صورتی پنهان شده و مثل حضرت اجل بالای سرم ایستاده است.
با صدایی خفه از پشت ماسک می‌گوید:
ــ وقتشه. فقط تأیید شما رو می‌خوایم.
مغزم مثل شیر ماستی که روی شعله‌ی زیاد جوش آمده باشد، درهم و برهم است.
اگر این تراشه را نصب کنم، دیگر هیچ سوالی برایم بی‌پاسخ نمی‌ماند.
فکرهای آشفته‌ام صاف و بی‌چروک می‌شوند، دیگر شب‌ها از تردید و باید و نبایدهای بی‌پایان پُر و خالی نمی‌شوم، دیگر هیچ‌وقت گیج نمی‌شوم، دیگر هیچ وقت احساسات، کنترل زندگی‌ام را به دست نمی‌گیرند...
دیگر...
سایه‌ی انگشتم روی دکمه افتاده است.
فقط کمی فشار، و تمام.
اما ناگهان یک "نه"ی جیغ‌دار قرمز در سرم زنگ می‌زند.
لحظه‌ای مکث می‌کنم. به آخرین نسخه از خودم فکر می‌کنم. یک نسخه‌ی کامل، تام و تمام، بدون خطا.
بدنم مورمور می‌شود. انگار روی مغزم یک نرم‌افزار تازه، با آخرین به‌روزرسانی، نصب شده باشد.
یک صدای مصنوعی، اما دلنشین، در ذهنم می‌پیچد:
ــ به آخرین نسخه از خودتان خوش آمدید.
حالا از بیمارستان بیرون آمده‌ام. احساس می‌کنم همه چیز فرق کرده است. تمام اطلاعات دنیا با یک بشکن در اختیارم است.
دوستم پیام می‌دهد:
ــ میای بیرون؟ پیتزا یا همبرگر؟
بدون لحظه‌ای تردید جواب می‌دهم:
ــ بر اساس داده‌های موجود و تحلیل‌های صورت‌گرفته، میزان رضایت من از همبرگر، ده‌ممیز هفتاد و پنج درصد بیشتر از پیتزاست. پس همبرگر را انتخاب می‌کنم.
دوستم فقط یک شکلک خنده می‌فرستد:
ــ کز خُل... باشه، منتظرتم!
وقتی به خانه می‌رسم، مامان با نگرانی نگاهم می‌کند:
ــ چطوری عزیزم؟ نکنه سردی کردی؟ می‌خوای یه کم چای گل‌گلاب برات درست کنم؟
لبخند می‌زنم. آرام، اما دقیق و محاسبه‌شده، جواب می‌دهم:
ــ نه، مادر جان. طبق داده‌های طبقه‌بندی‌شده و چکاپ کامل، سطح سلامت من نود و پنج‌ممیز دو دهم درصد است و در وضعیت بهینه‌ای قرار دارم. البته، کمبود اندکی ویتامین D و B12 دیده می‌شود. لطفاً مکمل، مادر جان.
مامان هاج‌وواج نگاهم می‌کند. چند لحظه همان‌طور بی‌حرکت می‌ماند، بعد، مثل یک ربات برنامه‌ریزی‌شده، به سمت یخچال می‌رود تا همان مولتی‌ویتامینی را بیاورد که همیشه همه می‌گفتند "عالیه، حالم از این رو به اون رو شد!" اما داده‌های من چیز دیگری می‌گویند.
این مولتی‌ویتامین چنگی به دل نمی‌زند.
شش، هفت ساعت بعد، خودم را می‌بینم که فقط نشسته‌ام.
نه خسته‌ام، نه گرسنه، نه میلی به خوردن تنقلات دارم، نه حتی حوصله‌ی دیدن یک فیلم کمدی چرت و خنده‌دار.
تراشه همه چیز را تحلیل کرده و اعلام کرده بود که فیلم‌های طنز، فاقد ارزش شناختی‌اند.
و تمایل به آن‌ها را از سیستم ناخودآگاهم حذف کرده بود.
همان لحظه تصمیم می‌گیرم تراشه را خاموش کنم.
اما... عجله‌ی من در خواندن قرارداد، کار دستم داده بود.
به بند ج، تبصره‌ی د دقت نکرده بودم:
"تنها تا دو ساعت پس از نصب تراشه، امکان غیرفعال‌سازی آن وجود دارد."
و حالا، یک پیام در ذهنم مخابره می‌شود:
"شما اکنون در بالاترین سطح شناختی خود قرار دارید. بیهوده سعی در خاموش کردن این سطح از خوشبختی را نداشته باشید..."
من درون یک زندان طلایی گیر افتاده بودم.
صدای پزشک مرا به خودم می‌آورد:
ــ چی شد؟ آماده‌ای؟
نگاهش خونسرد است، اما از چشم‌هایش می‌توانم بفهمم که ته دلش فریاد می‌زند:
"بابا بزن این دکمه‌ی لعنتی رو، کارو تموم کنیم، بریم پی کارمون!"
دستم ناگهان عقب می‌کشد. تبلت را روی میز می‌گذارم.
پزشک، ابروهایش را بالا می‌اندازد، اما چیزی نمی‌گوید. فقط نگاهم می‌کند.
لبخند کمرنگی روی لبم می‌نشیند.
بهتر است همین نسخه‌ی ناقص و چلمن خودم بمانم.
همینی که یواش‌یواش در حال حک و اصلاح خودش است.
بلند می‌شوم. کمی سرگیجه دارم، اما قدم‌هایم مطمئن و رضایت‌بخش‌اند.
نگاهم روی مانیتور کنار تخت گره می‌خورد. با خودم فکر می‌کنم:
"شاید همین الان، یک پردازشگر بی‌احساس، دارد تحلیل می‌کند که چرا تصمیمم عوض شد. دارد میزان تردید در صدایم، تأخیر در تصمیمم، و الگوی تنفسم را بررسی می‌کند و گزارشی برای بالادستی‌ها می‌فرستد: «موضوع موردنظر از پذیرش تراشه امتناع کرد. الگوی رفتاری غیرمنطقی. نتیجه قابل‌پیش‌بینی بود.»»"
لبخندم عمیق‌تر می‌شود.
گور بابای هر چه تحلیل است.
آره، من آدمم. و همین غیرمنطقی بودنم، همین مطابق نرم رفتار نکردنم، مرا زیبا و متفاوت کرده است...


2