خاطره دردناک *(خاطره....درد..*)(۴) ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ آنشب شام خوردیم وخوابیدیم ساعت حدودسه بامداد مرا بیدار کردنددوازده ریال پول بایک نامه که پدرم برای آقای سیداحمد مؤیدی آرد فروش در بازار نوشته بود در جیبم گذاشتند پدر فرمود شهر رسیدی پیا ده افسار الاغ را بگیر وبه بازار برونامه را به حاج آقا احمد بده تا برایت یک بار آردبه گرده الاغ بگذارد...پولش را حقوق گرفتم خودم پرداختمی کنم افسار الاغ را بگیر واز همان جاده دره دراز که میروی با انگور بارها برگرد...در شهر اگر توانستی به داشی عیسی خان سری بزن واحوال خاله وبچه هارابپرس ..... من با تعداد ده دوازده نفر به سمت شهر حرکت کردم سوار الاغ بودم گاه چرتم میگرفت وباتکان های الاغ بیدار میشدم چند بار میخواستم بی اراده بیفتم اما ترس بیشتر خوابم را میپراند. بشهر رسیدیم بشوق دیدن چاه سرده بطرف مغازه داش عیسی خان که شوهر خاله پدرم بود وعلافی داشت ونزدیک چاه سرده. بودرسیدم همزمان عمویم یداله که پاسبان بودنیز آمد الاغ را در طویله ای که پشت مغازه داش عیسی خان بود بردم واز داش عیسی خان کمی کاه وجو گرفتم پیش الاغ ریختم عمو یداله مرا که دید خوشحال شد وگفت بیابریم خونه فردا میری آردمیخری . من بشوق دیدن پسرعمویم مرحوم ولی اله که باهم همسن وهمبازی بودیم بااختلاف یکماه با او بمنزلشان رفتم آنجا با دیدم ولی اله بطور کلی فراموش کردم کی هستم کجا آمده وبرای چه کاری شهر آمده ام پول هم داشتم باهم بیرون رفتیم ومشغول بازی شدیم تا سه روز متوالی ... ادامه دارد.... $$$$$$$$ از ؛خاطرات *(حمیدروزبهانی)*
|