شعرناب

شام غریبان و او

شام غریبان و او
جمیله خانم از اول صبح ما را دعوت کرده بود. نذری داشت، شام غریبان. پارکینگ ماشین‌ها که تا دیروز رد چرخ‌ها را در خودش جا داده بود، حالا پر از آدم شده بود. زن‌ها و دخترها، دوست و آشنا، هرکسی گوشه‌ای مشغول بود. یکی آردها را برای حلوا هم می‌زد، یکی شله‌زرد را آماده می‌کرد، یکی ظرف‌های یک‌بارمصرف را از هم جدا می‌کرد. من هم گوشه‌ای ایستاده بودم، مثل کسی که وسط یک مهمانی غریبه افتاده باشد. گهگاهی خرده‌کاری انجام می‌دادم—کمی در شستن پارکینگ کمک کردم، کمی وسایل سفره را جابه‌جا کردم، اما راستش را بخواهید، فقط منتظر بودم کسی دستوری بدهد که از این بلاتکلیفی خلاص شوم.
از این شلوغی‌ها سر درنمی‌آوردم. اهل سنت که باشی، این مراسم‌ها برایت غریبه‌اند. اولین بار بود که چنین چیزی را از نزدیک تجربه می‌کردم. دیگ‌های بزرگ، هرم برنج، پیازهای طلایی‌شده، قیمه‌ی فراوان… اما در میان این همه همهمه، چیزی بود که بیشتر از هر چیز دیگری ذهنم را مشغول کرده بود.
او.
دختری با لطافتی خاص. با گیسوهایی طلایی. نمی‌دانم چشمانش چه رنگی بود، حتی نمی‌توانم بگویم قیافه‌اش چه چیز خاصی داشت که مرا این‌چنین جذب کرده بود، اما فقط می‌دانم که نگاهم مدام سمتش کشیده می‌شد. بااین‌حال، صدایش به صورتش نمی‌آمد. انگار چهره‌اش صدایی لطیف‌تر می‌خواست تا آسمانی‌تر شود.
می‌خواستم فریاد بزنم: "دوستت دارم!" اما همیشه چیزی راه گلویم را می‌بست. عیب است، زشت است، دین و ایمان چه می‌شود، خانواده چه می‌گوید؟ این‌ها همیشه مثل یک دیوار نامرئی بین من و احساسم ایستاده بودند. من از عاشقی چیز زیادی نفهمیده‌ام، اما حرف‌های عاشقانه زیاد زده‌ام—حرف‌هایی که همه‌شان را باید آتش زد. وقتی نتوانی کسی را که دوستش داری در آغوش بگیری، وقتی نتوانی تمام احساست را نثارش کنی، کوهی از شعر و نوشته‌های عاشقانه چه فایده‌ای دارد؟
حس کردم کسی کنارم ایستاده. برگشتم. پسر جوانی بود، با ظرفی در دست. نگاهش را دنبال کردم. او هم به دختر طلایی نگاه می‌کرد. لبخند زد، جلو رفت و ظرف را به او داد. دختر تشکر کرد، ظرف را گرفت، و چند لحظه بعد، هر دو کنار هم سرگرم گفتگو شدند.
نفس عمیقی کشیدم. همیشه همین زنجیرها احساسم را خفه کرده بودند. همیشه این تضادهای طبقاتی، این "توان اقتصادی"، این "جایگاه اجتماعی نداشتن"، باعث شده‌اند که آدمی مثل من، خودش را تا حد یک هیچ پایین بیاورد. لعنت به این تناقض‌ها، که کسی را مثل من وامی‌دارد کنار سفره‌ای رنگین بایستد، گرسنه، ولی شرمگین از دست‌درازی.
با این همه، هنوز هم آن آدرنالین لعنتی در رگ‌هایم می‌چرخد. هنوز هم دوستش دارم. اما حقیقت مثل همان عدس‌پلویی که در دیگ‌های بزرگ جلوی چشمانم قل‌قل می‌زد، داغ و روشن بود:
من فقط یکی از آن‌هایی بودم که ظرف‌ها را از هم جدا می‌کردند.


1