شعرناب

خاطرات درد ناک

*(خاطره ای درد ناک)*(۱)
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
قول دادم که دنبال خاطره شیرین را بنویسم اما این خاطره برآیم بسیار درد ناک است..
چهار ساله بودم پدرم "ره"فرمود پسرم برو منزل عمو علی نقی بگو بابام گفته یکی از الاغهایتان را بدهیدبرویم شهر ومقداری آرد بیاوریم...عمو علی نقی ایازی معروف به علی نقی آخوند*)ایاز
پدر یداله دامادمان بود ویداله با خواهرم منیر بتازگی نامزد کرده بودند
در آنزمان تابستانها کشاورزان انگور های موستان خود را چیده در صندوقها ریخته بار الاغ کرده وبه شهر میبردند وبه مغازه های علافی میسپردند تا برایشان بفروشند وپولش را گرفته با آن چیزهاییکه لازم داشتند خریده وبقیه پول را پس انداز میکردند .
چون روستا راه ماشین رو نداشت وماشینی نبود که به روستا مرتب ایاب وذهاب کندروستاییان محصولات خود را با الاغ وقاطر واسب به شهر میبردند در نتیجه بایست طوری راه می افتادند که اول صبح به شهر برسندتا وقت خرید داشته باشند. به آنها انگور بارها خطاب میشد...
ادامه دارد....
########
از ؛ خاطرات *(حمیدروزبهانی)*
""""""""""""""""""
*)توضیح اینکه پدر عمو علی نقی نامش آخوند ایاز بود نه اینکه روحانی باشد


1