گل پلاستیکیآن روز صبح نیز حسنک طبق معمول از جلوی گل فروشی بابا محمد رد شد. مدتی داخل مغازه را نگریست، گلها را ورانداز کرد، قیمت آنها را از بابا محمد پرسید و بعد راه خود را گرفت و رفت. حسنک در تمام شهر خود تنها همین گلفروشی را سراغ داشت. نه تنها او، که همه ی مردم شهر، تنها گلفروشی که می شناختند، همین گلفروشی بابا محمد بود. گلهای او زیباترین گلهایی بودند که تا به حال کسی دیده بود و در واقع تنها گلهای شهر هم بودند. حسنک هر روز صبح، از جلوی گلفروشی بابامحمد رد می شد، به گلها نگاه می کرد، از آنها خوشش می آمد و می خواست یکی از آنها را بخرد. سبک و سنگین اما که می کرد و حساب و کتاب نگاه داشتن و مواظبت آنها را که انجام می داد، ته دلش راضی نمی شد آن گلها را بخرد،آخر آنها احتیاج زیادی به مواظبت داشتند و این برای حسنک که علاقمند به نقاشی بود و آن هم نقاشی گلها، اندکی سخت به نظر می رسید. البته حسنک شعر هم می گفت، درباره ی گلها و شعرهایش را همیشه به مردم شهرش هدیه می کرد. گداگشنه های شهر، اما، نمی دانست چرا هیچ وقت گلهای شعری او را و شاید هم شعرهای گلی او را از او قبول نمی کردند و کاسه های گدایی خود را پس از آنکه حسنک شعرهایش را به آنها هدیه می کرد، باز به سوی او دراز می کردند و عجیب تر آنکه پولی راکه از او گدایی می کردند فورا می بردند و از گلفروشی بابا محمد گل می خریدند و در کنار خیابان های شهر و جلوی درب خانه ها و یا حتی لای جرز دیوارها می کاشتند و این قضیه چیزی بود که برای حسنک حل نشده بود. بعضی مواقع با آنها چیزهایی می نوشتند که حسنک نمی توانست آنها را بخواند، آخر چشمهای حسنک اندکی نزدیک بین بودند. باری این قضایا مسائلی بودند که حسنک نمی توانست آنها را تجزیه و تحلیل کند. .... و سرانجام حسنک آن روز هم طبق معمول گل نخرید و چند مغازه ی آن طرف تر پول خود را در قبال یک پیراشکی و یک لیوان آبمیوه داد و برگشت. سر راه برگشت یک مرتبه چشمش به چیز تازه ای خورد، چیزی عجیب. مغازه ای را دیده که به تازگی گشوده بودند. مغازه ای که سالها بسته بود. مردم شهر می گفتند که این مغازه از زمانی که بابامحمد گلفروشی اش را باز کرده بسته شده و دیگر هیچ وقت باز نشده. باری، جلوی مغازه آنقدر شلوغ بود که حسنک به قیمت چروک برداشتن لباسها و خراب شدن موهایش توانست جلو برود و ته و توی قضیه را در آورد. آنجا داخل مغازه، گلهایی بودند که حسنک تاکنون مثل آنها را ندیده بود. آن گلها حتی با گلهای بابا محمد هم فرق داشتند. مرد صاحب مغازه تند تند به مردم گلدان گلدان از آن گلها می داد و مجانی، و در این بین هم هی از آنها تعریف می کرد.می گفت که گلهای او هرگز آب نمی خواهند و هرگز خراب نمی شوند، این گلها را از خارج آورده است، با شستن تمیز می شوند و غیره... حسنک هر چند این حرفها را باور نمی کرد. اما یک گلدان از آن گلها را گرفت و با خود به خانه برد. در خانه خوب که دقت کرد متوجه شد که گلهای داخل گلدان او از جنس پلاستیک و از این چیزها هستند و خیلی هم براق و خاک توی گلدان هم از جنس چوب پنبه بود. حسنک از رنگ گلها خیلی خوشش آمد، هر چند که بویی نداشتند و این بود که فوری قلم مویش را برداشت و مشغول نقاشی از روی گلها شد. در آن بین شعر هم می سرود و برای اینکه شعرها از یادش نروند فورا آنها را در بین کار در دفترش یاد داشت می کرد تا به مردم شهر هدیه کند. حسنک آن روز تا شب یک سره کار کرد و چند تابلو از روی گلها کشید و چند دفتر هم شعر گفت. فردا صبح دیگر حسنک به سراغ بابا محمد نرفت. در عوض پولش را برداشت و رفت که پیراشکی و آبمیوه بخورد. سرراه با کمال تعجب دید اکثر خانه ها از در ودیوارشان گل پلاستیکی آویزان کرده اند ومردم در بیشتر جاها گلهای کنار خیابان و کوچه ها را کنده اند و به جایشان گل پلاستیکی کاشته اند. حسنک حتی چندتا از فقیر ها و گداهای شهرش را دید که در کنار گلهای پلاستیکی افتاده اند و مرده اند. آن سال معلوم نبود چرا در شهر حسنک دیگر باران نیامد. حتی نسیمی هم نمی وزید. اکثر گداها ی شهر یا مرده بودند و یا به سختی زندگی می کردند. آنقدر که ناچار بودند گلهای گلفروشی بابا محمد را بخورند تا زنده بمانند. گلفروشی بابا محمد هم هیچ مشتری نداشت. در عوض از در و دیوار شهر، گلها ی پلاستیکی بودند که آویزان بودند و گلفروشی جدید پلاستیکی هم چند شعبه ی دیگر زده بود و حالا سوپر گلفروشی شده بود. باری فصل بهار به هر ترتیب که بود گذشت و بر خلاف سالها ی پیش که بهار شهر، بارش فراوان داشت، حتی یک قطره باران نبارید و حتی یک ذره نسیم هم نوزید. تابستان که شد، مردم تشنه شان شد. دنبال آب که گشتند، اما چیزی حتی یک قطره نیافتند و سرانجام وقتی شنیدند سوپر گلفروشی آب مجانی می دهد، همه به آنجا هجوم بردند .حسنک هم از آنها .حسنک یک قوطی در بسته آب مجانی گرفت و به خانه رفت. در خانه آب را که می خورد به نظرش رسید که آب عجیب مزه پلاستیک می دهد. جرعه دوم و سوم را که خورد این خیال از سرش بیرون رفت و حتی اسم روی قوطی را که نوشته بود "آب پلاستیک" به علت نزدیک بینی و یا به خاطر سیری، ندید. آن سال پاییز درختها هم میوه ندادند و مردم از سوپر گلفروشی میوه های پلاستیکی خریدند و خوردند. در تمام این مدت حسنک مدام داشت از روی آن گل پلاستیکی نقاشی می کرد و هی نقاشی می کرد و هی نقاشی می کرد. بعضی اوقات خیال می کرد که ذهنش هم بوی پلاستیک می دهد، ولی این خیال را زود از ذهنش پاک می کرد و با گفتن چند مصراع شعر نو درباره گل پلاستیکی فکر خود را نو می کرد. دیگر مدتی بود که حتی بوی خوش قبلی گلهای بابامحمد در مشام مردم تبدیل به بوی ناهنجاری شده بود که قابل تحمل نبود. آنها فقط از بوی پلاستیک لذت می بردند. زمستان آن سال زود رسید و بسیار سخت. برف سنگینی هم که از اول آمد بیش از نیمی از شهر را در خود فرو برد. فقط محله ای که گلفروشی بابامحمد در آن بود، معلوم نبود چرا اصلا برف نبارید. در این بین مردم شهر، غذاهای پلاستیکی می خوردند و گلهای پلاستیکی را آب پلاستیکی می دادند و بی خیال برف و از این حرفها بودند. فقط حسنک بود که اندکی احساس سرما می کرد و نیز فقیر بیچاره های شهر که پایشان برهنه بود و بابامحمد به آنها گل می داد تا بخورند و بمانند. سوپر گلفروشیها مدام در شهر شعبه های بیشتری می زدند و تا اواخر زمستان به جز مغازه گلفروشی بابامحمد که شبها هم چراغش روشن بود تمام مغازه ها متعلق به آنها بود. دیگر مردم شهر یواش یواش به پلاستیکی نبودن خودشان هم شک می کردند و دلیلشان برای این مسئله پوست تازه ای بودکه بر بدنشان روئیده بود: پوستی که جنسش عینا پلاستیک مقاوم بود و مثل لاستیک کش می آمد. پوست جالبی که اصلا عرق نمی کرد. شب آخر زمستان حسنک از یکی از گداهای ولگرد که گاهی به اوسر می زد شنید: سوپر گلفروشها شبانه به مغازه ی بابا محمد ریخته اند و اکثر گدا گشنه ها را با خود بابا محمد داخل مغازه کرده و درش را قفل زده و کلید آن را به سگهای گرسنه ی پلاستیکی داده اند که بخورند. فردای آن روز تمام شهر یکسر سپید پوش شده بود و دیگر حتی جای مغازه ی بابامحمد هم معلوم نبود. مردم شهر همه پلاستیکی شده بودند. سوپر گلفروشها جلو دروازه اصلی شهر نوشته بودند: "به شهر پلاستیک خوش آمدید" و زیرش نوشته بودند : "شرکت پلاستیک فروشی سوپر". حسنک از آن گدای ولگردی که هر از گاهی به او سر می زد شنیده بود که مردم شهر را با صندوقهای پلاستیکی به شهر های دیگر صادر می کنند تا بروند و همه جا را پلاستیکی کنند. البته حسنک هنوز که هنوز بود پلاستیکی بودن پوست خودش را باور نمی کرد و مدام مشغول کشیدن و شعر گفتن از روی همان گل لاستیکی بود. شهر حسنک تماما پلاستیک شده بود. تنها گوشه و کنار گداگشنه ها و پا برهنه ها که جامانده بودند سعی می کردند با روشن کردن آتش، هم خود را گرم کنند و هم اگر بتوانند اندکی از این شهر پلاستیکی را آب کنند.
|