شعرناب

نگاهت را به روی دلتنگی هایم بگشا


من نگاهم را می خواهم
نگاهم را ..... حرامیان بی صفتی که در پس گردنه های سیاه و ظلمانی روز گار در کمین
نشسته بودند به غارت بردند .
آنان عیاری برای سره و ناسره نداشتند .
پاکی ومعصومیت نگاهم در محبسی که مملو از تردیدها ... شکها ....بی اعتمادی ها ....
سوءظن ها ..... و............. بود در یک جا به اسارت کشیده شد
سنت دزدان چپاول است و تفاوتی میان غنایم خود نمی گذارنند
نگاهی که از همنشینی با هم بندانش به لرزه می افتاد اما همدمی جز آنها ندید .
زبان آنان را آموخت
. دیگر آن نگاهی که جز زیبایی نمی دید جز پاکی . جز صداقت . جز یکرنگی .................
آن نگاهی که در نگاه تو به مکتب رفته و درس آموخته بود .
آن نگاهی که بارقه عشق را اول بار در برق چشمان تو خوانده بود
.آن نگاهی که تو را مردی از جنس عشق و دلدادگی دیده بود .
آن نگاهی که مسیرخانه ی دل را از نگاه تو نشانی گرفته بود
افسوس که اکنون تو را هم در صف نا جوانمردان ایام می بیند
آیا می شود این همه پلشتی را از نگاهم بشویم ؟
به کدامین آب که قبلا" شسته نشده باشد نگاه ناپاکی در آن ؟
من آن نگاه پاک و معصومم را می خواهم


1