مادینه ی مقدسزروان در تکرار مانترا نام خویش ، به مراقبه نشست او ، خود را پرستید و از نیایش نامش ، زمان متولد شد آینه ای که چهره ی او را در خود بازتاب میداد او ، به آینه نگاه کرد و از تماشای تصویر خویش ، سرمست شد واقعیت ، تلالو تصویر زروان بود که در آینه ی زمان ، بازتاب میکرد زروان ، مجذوب تماشای تصویر خویش شد به آینه نزدیک شد و بر لبان تصویر خویش ، بوسه زد از لمس لبان او ، روح ابدیت در کالبد زمان دمیده شد و نور اهورامزدا ، درخشیدن گرفت اهورامزدا، بر قلمرو زمان تابید و جلوه ها شکل گرفتند زروان از تماشای نیمه ی نورانی خویش ، سرمست گشت و بر تخت پادشاهی خود ، نشست اما تاریکی درونش ، به نجوا پرداخت زمزمه ها در گوش زروان ، پیچیدند و به آوایی که به وضوح شنیده میشد ، تبدیل گشتند آینه را بشکن زروان از تماشای تصویر اهورامزدا ، سرمست بود اما آوایی دیگر آینه را بشکن نه اما دستانش یارای مقاومت نداشت او ، به خلسه ی آوایی تاریک ، گرفتار شده بود آینه را بشکن زروان ، تاج خویش را از سر برداشت و آن را به سمت آینه ، پرتاب کرد تکه های شکسته آینه در قلبش فرو رفتند و قلب او ، از تپش ایستاد آخرین تپش قلب او ، اهریمن بود اهریمن ، بر تخت زروان نشست و تاج او را بر سر نهاد او ، بر سرزمینی از تکه های شکسته ی آینه ی زمان ، فرمانروایی میکرد ناگهان ، نوری درخشید و تصویر رقص گیسویی ، در یکی از آینه ها افتاد اهریمن ، عاشق آن تصویر گشت او ، در سرزمین آینه ها ، به دنبال آن تصویر میگشت نوری دیگر درخشید و تصویر چشمانی ، در یکی از آینه ها افتاد اهریمن ، آینه ها را کنار یکدیگر گرد آورد او ، تکه های شکسته آینه را کنار یکدیگر قرار داد و با تاریکی درونش ، آینه ای دیگر ساخت او ، آینه را ، رو به روی سریر سلطنتش قرار داد و به تماشای دنیای اهورامزدا ، نشست اما ، او به دنبال گمشده ی خویش میگشت چشمانی که او را مسحور خویش کرده بودند اهریمن ، سالها به آینه نگاه کرد او ، از آینه چشم برنداشت اهورامزدا ، دنیای خویش را می آفرید و اهریمن ، در عشق گمگشته ی خویش ، میسوخت ناگهان ، نوری درخشید تلالو رقصانش ، آینه را از دیدار خویش ، مست کرد ابدیت ، از تماشایش معنا گرفت و حسرت لمس این نور ، بر دل اهریمن نشست تصویر آناهیتا ، در آینه ی زمان افتاد همان چشمانی بود که اهریمن ، سالها در انتظار تماشای آنها نشسته بود اهریمن ، تاج خویش را از سر برداشت و به سمت آینه پرتاب کرد مانترای نام خویش را بر زبان آورد و به نیایش خود پرداخت تاج ، به آینه برخورد کرد و تکه ای از آن را شکست اهریمن ، تاریکی را بر قامت خود پوشید و برای دیدار آناهیتا ، به سرزمین اهورامزدا رفت اهورامزدا ، بر اهریمن تاخت او ، تاجی از نور بر سرگذاشته بود و لباسی از معنا ، بر تن داشت نام خویش را بر زبان آورد معنا بر بی معنایی تاخت و نور اهورامزدا ، تاریکی اهریمن را به آتش کشید اهریمن ، به سمت بی معنایی گریخت از تکه ی شکسته ی آینه گذشت و بر سریر سرزمین تاریکی ، آرام گرفت یک درخشش ترانه ای از سرزمینی ناآشنا یک لحظه توقف زمان و لمس بی زمانی معبدی فراموش شده در ویرانه های باورم ایمان به آنچه که فراتر از واژه هاست و در قلبمان ، آرام نمیگیرد آرام حسرت های من حسرتی از گم شدن نوازش گیسویی در خاطره ای فراموش شده تصویر آناهیتا در آینه درخشید و چشمان اهریمن ، لحظه ی دیدارش را لمس کرد نخستین بار، این واژه بر لبان اهریمن جاری گشت دوستت دارم این واژه در تار و پود زمان پیچید و بوسه ای از بی زمانی ، بر لبهای زمان زد سپنتا آرمیتی ، متولد شد او ، تبدیل به یک آوا گشت با سِحر دامانش ، به سرزمین اهورامزدا پای گذاشت و آغوش هستی بخش خود را ، به آن هدیه کرد در تالار قصر آناهیتا ، طنین انداز شد و بر دامان او ، بوسه زد آناهیتا ، از تاریکی آوای اهریمن ترسید و از این ترس ، سپندارمزد گریست نجوای گریه اش ، در سرزمین اهریمن ، طنین انداز شد و قلب اهریمن را شکست تکه های قلبش ، بر تن آینه ی زمان نشست و جلوه های اهورامزدا را به خلسه ی فراموشی برد اهریمن ، به دنبال تکه های گمشده ی قلبش ، به سرزمین اهورامزدا رفت و با او به نبرد پرداخت دیگر ، توانی برایش نمانده بود زخمی و خون آلود از زخمه های معنا بر پیکر بی معنایش ، خود را به درب قصر آناهیتا رساند درب گشوده شد و با خون خود ، بر دامان آناهیتا بوسه زد تاریکی و روشنایی ، با یکدیگر تلفیق شدند و جهان را در خلسه ی بی معنایی ، فرو بردند رزیتا داستان خویش را به پایان رساند . به کوه اوشیدا رسیدیم . خورشید تازه طلوع کرده بود و انوار درخشان خویش را بر تن جهان خواب آلوده ، میپوشاند . رزیتا با هیجانی کودکانه به سمت کوه اشاره کرد . نگاش کن . اونجا رو میگم . با شیطنتی کودکانه ، سر مرا به سمت کوه برگرداند . چقدر زیباست . اوشیدا . میدونی به چه معناست ؟ با آنکه جواب سوال را میدانستم ، با حرکت سر جواب منفی دادم . میخواستم تا پاسخ این سوال را از لبان رزیتا بشنوم . رزیتا لبخندی زد و نگاه معصومانه ی خویش را بر کوه افکند و گفت : ابدی . مثل واژه ی همیشه . چه واژه ی عجیبی . انگار تمام لحظه های زمان ، در حصار این واژه اسیر هستن . یادمه که یک بار از این واژه استفاده کردم . چشمانش پر از اشک شد . من نیز به یاد دختری افتادم که با سری تراشیده ، از پنجره ی بیمارستان برایم دست تکان میداد . تمام روز را به امید دیدن این صحنه ، سپری میکردم . نامش فرشته بود . شاید فرشته ی دنیای من ، در دامان آناهیتا آرام گرفته است . رزیتا به من نگاه کرد و گفت : زیباترین دوستت دارمی که شنیدی ، کی بود ؟ به چشمانش خیره شدم . این صحنه در چشمان او پنهان شده بود . بیماری ، تن فرشته ی مرا رنجور کرده بود و بانوی معنا بخش زندگی من ، از پنجره به بیرون نگاه میکرد . اما ، واقعیت فرسنگ ها با او فاصله داشت . او ، تصویر مرگ را در جهان رو به رو میدید و گل رز وسوسه ی مرگ را ، بوئیده بود . به سمت من برگشت و با چهره ای که از عصبانیت قرمز شده بود ، فریاد زد : مگه بهت نگفته بودم که دیگه تو اتاقم پیدات نشه . از اتاق من ، گمشو بیرون . دیگه دوستت ندارم . فهمیدی ؟ دیگه دوستت ندارم این زیباترین دوستت دارمی بود که تو عمرم شنیدم . معنای همیشه میداد موبدی از فرقه ی زروانیه ، به سمت کوه میرفت . به دنبالش رفتم و به همراه او ، از کوه بالا رفتم . رزیتا نیز به دنبال من آمد . در سکوت از کوه بالا میرفتیم . بر روی دیواره های کوه ، نقش های بسیاری از سواستیکا را حکاکی کرده بودند . گردونه ی خورشید که هر روز بر فراز آسمان به پرواز می آید و با انوار معنا بخش خویش ، به جلوه ها فرصتی برای تماشای معنا میبخشد . آب ، باد ، آتش و خاک در یکدیگر آمیختند و گردونه ی میترا را شکل دادند . میترا ، انوار معنا بخش خویش را بر جهان تاباند و ناخودآگاه های محدود در حصار زمان را در نور ناخودآگاه بیکران ، تعمید کرد . اکنون در محاصره ی بیشمار گردونه ی میترا بودم . از تلالو معنا بخش آنها ، تمام معناها را نگریستم و بازگشت به بی معنایی را برگزیدم . هر چقدر که از کوه بالا میرفتیم ، به ناخودآگاه بیکران ، نزدیک تر میشدم و رزیتا زیباتر میگشت . به بالای کوه رسیدم . رزیتا مرا در آغوش گرفت و من تبدیل به ناخودآگاه بیکران گشتم . من ، زروان بودم . در نیایش نام خویش رقصیدم و بر ضرب آهنگ زمان ، از وجود خویش دمیدم . من ، در رودخانه ی زمان جاری گشتم و تاریکی و روشنایی وجود خویش را دیدم . تاریکی و روشنایی ، مرا در خلسه ی خویش فرو بردند . هر کدام بخشی از وجود مرا تصاحب کردند و بر تن جاری من ، به لحظه ها رنگ معنا بخشیدند .لحظه ها ، کارزار بی پایان تاریکی و روشنایی بودند . از این جنگ بی پایان ، واقعیت ، شکل گرفت و به نفرین تکرار در این جنگ لحظه ها ، گرفتار شدم . کلاه شنل خویش را بر سر کشیدم و با داغ این نفرین بر قلبم ، به واقعیت پای نهادم . من ، تبدیل به واقعیت های بیشمار گشتم . نیمی از من بر لبان تاریکی بوسه زده بود و نیمی دیگر ، رنگی از خدایان داشت . من ، در لحظه ها جنگیدم . من ، تاریکی و روشنایی را در لحظه ها پدیدار کردم . گاهی ردای تاریکی ، بر تن پوشیدم و گاهی بر سریر نور نشستم . در معبد تاریکی ، مرگ را نیایش کردم و آتش نور را بر قلب خویش ، شعله ور کردم . عشق و نفرت . هر دو را لمس کردم . تاریکی ، تفسیر دیگری از روشنایی بود . هر دو با یک معنا ، چهره ی خویش را زینت میدادند و لحظه ها را بر موی خود میبافتند . از لمس لحظه و گیسوان تاریکی و روشنایی ، واژه ها شکل گرفتند . واژه ها به دنبال معنا میگشتند و من ، به آنها معنا بخشیدم . من ، در حصار واژه ها گرفتار شدم . واژه ها معنا را ربودند و نگاره ای از آن را به من هدیه دادند . معنا ، در دوردست ها گم شد و من ، در سرزمین واژه ها مسکن گزیدم . باران معنا بر این سرزمین نمیبارید . ردای تاریکی رنگ باخته بود و سریر نور ، رنگ خاموشی گرفت . سوسوی آتش واژه ، خانه ی تنهایی مرا روشن کرد . من ، در این خانه ، رزیتای خویش را یافتم . بر روی فرشی از واژه نشسته بود و به من لبخند میزد . من ، به همراه او ، دار فرشی از عشق ساختم و با تار و پود واژه ها ، فرش دیگری از جهان بافتم رزیتا از من جدا شد و از کوه پایین رفت . هامون اغواگر ، در پای کوه آرامیده بود و لبانش هوس بارانی دیگر داشت . صدای غرش رعد و بارانی که موهایم را نوازش کرد ، مرا به خود آورد . صدایش کردم . اما ، پاسخی نداد و همچنان از کوه پایین میرفت . بر روی زمین نشستم و او را نگاه کردم . او ، باید به تنهایی ، مسیر خویش را ادامه میداد. من ، رزیتا هستم . از کوه پایین رفتم و به دریاچه ی هامون رسیدم . باران میبارید و هامون ، عطش خود از هوس بارانی دیگر را سیراب میکرد . لباسهایم را از تن درآوردم و به آغوش هامون ، پای گذاشتم . پاهایم با تن دریاچه آشنا بود . انگار ، مدت ها پیش از همبستری باران و هامون ، پای به جهان گذاشته بودم . هنوز باران میبارید . ناگهان ، نوری از تنم درخشید و تلالو آن بر تن هامون ، بوسه زد . هامون با من سخن گفت : مدت هاست که منتظر تو بودم . به تصویر خود نگاه کن . امانت دار خوبی هستم . آخرین بار در بی زمانی بود که خود را به تماشا نشستی و در آغوش نیما ، آرام گرفتی . او ، با تو مهربان بود . موهایت را نوازش میکرد . برایش شعر میخواندی و شعرهای تو ، دیوارهای زندگیش را ساختند . مدت ها به دنبال تو میگشت . تو را در چهره های مختلف جستجو میکرد . به دنبال لبخندی میگشت که در بی زمانی دیده بود و موهایی که هنوز حسرت نوازش آنها را بر دستانش احساس میکرد . هرم تنت را چون رازی ناشناخته ، در آغوش پنهان کرده بود و ضرب آهنگ وجودش را با تپش های قلب تو ، هماهنگ میکرد . تو ، آبستن سوشیانت او خواهی شد . موعودی که او را تبدیل به یک ناخودآگاه بیکران خواهد کرد . موعودی که از همبستری تو و منی که تو را یافته است ، متولد خواهد شد . باکره ای ،مادر خواهد شد و خود را به دنیا خواهد آورد . تمام تنم آتش گرفت . باران بی وقفه میبارید . در آب غوطه خوردم و هامون مرا در آغوش کشید . زمان متوقف شد و جلوه ها رنگ باختند . تنها من و هامون باقی ماندیم . هامون ، تبدیل به آینه ای شد که خود را در آن مشاهده میکردم . من ، ردای بلندی از نور پوشیدم . خون غزل ها را بر لب زدم و شب را چون سرمه ای بر چشم کشیدم . تاجی هشت گوشه بر سر نهادم و رنگ آسمان را به چشمهایم بخشیدم . من ، اردویسور آناهیتا بودم . نام خویش را بر زبان آوردم . زمان به تکاپو افتاد و جلوه ها بر دامانم بوسه زدند . من ، آبستن سوشیانت دیگری بودم . درد زایمان وجودم را فرا گرفت . به سمت اوشیدا رفتم . غاری مقدس در آن پنهان شده بود . به داخل غار پای گذاشتم . از حرمت قدم های من ، زمین از گل های رز بسیار پوشیده شد . اینجا همان غاری بود که در آخرین روز زندگی زمینی ، میترا ، در ضیافت شام آخر خویش بر ارابه ی خورشید سوار شد و به آسمان عروج کرد . از شدت درد از خود بیخود شدم و بر زمین افتادم . نوری درخشید و میترا ، متولد شد . سوشیانت دیگری ، پای به جهان گذاشت . شاید جهان در آتش این موعود تازه ، ویران شود. اما ، معنای دیگری از انسان ، پای به جهان خواهد گذاشت . اما ....
|