مهرابه ی نورشب بود و ماه خونی ، در آسمان میدرخشید . ستارگان بر دامن نور ، بوسه میزدند و در آغوش تاریکی ، آرام میگرفتند . به همراه سایه ام به سمت میتریوم میرفتم . درب ورودی به سمت شرق ، قرار داشت. از شرق بود که خورشید طلوع کرد و نیروانای خیال را بر قامت جهان پوشاند . شرق ، هم معنای آغاز و ادراک معنا بود . به درب ورودی معبد رسیدیم . بر فراز درب معبد ، این نوشته بر روی سنگی ، حکاکی شده بود من ، خدای پیمان ، فروغ و روشنایی هستم من ، نور ناخودآگاه بیکران را بر ناخودآگاه تو ، تاباندم و تو را به خودآگاهی رساندم جهان جلوه ها ، از نور من روشن است من ، خویشتن حقیقی تو و تعادل میان ناخودآگاه و خودآگاه تو هستم من ، معنا بخش جهان و نور تنیده در تار و پود آن هستم با خودت پیمان ببند و به تاریکی قدم بگذار سایه ات را در آغوش بگیر و به شب تاریک بی پایان ، پای بگذار سایه ام را در آغوش گرفتم . آن بخش فراموش شده از وجودم که از آن میترسیدم . او ، زندانیبرای ترس های من بود و چهره اش ، درد و رنج بی پایان را ، بازتاب میداد . من بخشی از خود را ، در وجود او به امانت گذاشته بودم و نیروی زندگی را فراموش کرده بودم . سایه از من میگریخت . اما زنجیری که از حصار جهان بر پای او بسته بودم ، او را بر زمین زد . زنجیر را گشودم و به چهره ی سایه ی خویش ، نگریستم . من با این نیمه ی فراموش شده ی خود ، چه کرده بودم . او را در آغوش کشیدم و هر معنا را با ضد آن ، ویران کردم . من به معنا نیازی نداشتم . زندگی در جریان بود و ردای بی معنایی بر تن کرده بود . به سمت معبدرفتم و به دهلیز درونی رسیدم . دهلیز درونی ، به سه راهرو منتهی میشد که راهرو اصلی را پیمودم و به تالار مرکزی رسیدم . تالار تاریک بود و چیزی دیده نمیشد . ناگهان ، مشعلی روشن شد . سپندارمزد به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید . بانوی سبز پوشی که بهار آغوشش به زمین معنا میبخشید و حریر دامانش ، رویای جنگل ها بود . بانوی عشق که تن پوشی از سپندارمزدگان بر تن داشت و از وجود خویش ، آتش عشق را شعله ور میکرد . از عطربهار نارنج آغوشش ، سرمست شدم و در پیچ و تاب گیسوم موهایش ، روح گمگشته ی خویش را بازیافتم . او ،از من جدا شد و به سمت مرکز معبد رفت . بر فراز سقف معبد ، دریچه ای کوچک وجود داشت که نور خورشید را به درون می تاباند . دریچه نمادی از میترا بود . همانگونه که میترا نور ناخودآگاه بیکران را به جهان هدیه میداد ، این دریچه نیز به لحظه و زمان ، معنای بیداری میبخشید . سپندارمزد سنگابی به من داد و گفت : رود اَردوی ، در بیرون معبد جریان داره . تو باید قبل از طلوع خورشید ، این سنگاب رو با آب این رود ، پر کنی و اونرو در زیر این دریچه قرار بدی . زمان زیادی تا طلوع خورشید نمانده بود . از معبد بیرون زدم و تبدیل به یک کلاغ گشتم . به سمت ناشناخته ها پرواز کردم و در آینه ی تاریکی ، تصویر مرگ را به تماشا نشستم . ایمان ها ، عقاید ، باورها و شهر ، مرا به زمین زنجیر کرده بودند .سنگی به سمت آینه پرتاب کردم و تصویر مرگ را شکستم .من ، بی پروا گشتم و خود را از تمام زنجیرهایی که شخصیت مرا شکل داده بودند ، آزاد کردم و بر ویرانه ی تصویر خویش ، رقصیدم . اکنون منی که بر چهره زده بودم ، زنگار فراموشی گرفت . من ، همسر خویش گشتم . میان خودآگاه و ناخودآگاه خود ، به تعادل رسیدم و از این همبستری ، از خویش متولد شدم . اکنون من یک سرباز بودم . به جهان برگشتم و به سرزمین ناشناخته ها قدم گذاشتم . با تاریکی درون و عدم بی پایان وجود ، آمیختم و درب هایی که مدت ها در زندان وجودم قفل بودند ، گشودم . این نیروهای خشن و عاری از معنا را به جهان هدیه دادم و چون موعودی ، بر آتشی که دنیای قدیم را ویران میکرد و طلوع جدیدی از معنای زندگی را به جهان هدیه میداد ، به سماع پرداختم . آنقدر چرخیدم و آنقدر از خود بیخود شدم که واژه های کهن را از یاد بردم و با زبانی جدید ، به سخن گفتن پرداختم . من تبدیل به شیر شدم و فرمانروای دنیای جدید خویش گشتم . تاجی از معنایی نو بر سر نهادم و تبدیل به پارسا گشتم . من ، واسطه ی نور میترا و جهان اطرافم بودم . من ، آینه ای بودم که اشراق نور میترا را در جهان انعکاس میداد و جهان را معنا میکرد . من به شهود رسیدم و لبماز الهامات بسیار ناخودآگاه ، لبریز شد . من ، پیک خورشید گشتم . من ، از بین رفت و نور حقیقت میترا ، آینه ی معنا بخش مرا شکست . من ، درجات هفتگانه ی آیین میترائیسم را پیمودم و به درجه ی پیر مرشد رسیدم . من ، خود میترا بودم . پیش از آغاز ، تنها من وجود داشت . من بر جلوه های بیشمار دنیا تابیدم و خود را فراموش کردم . در شام آخر خویش ، باده ی فراموشی را سرکشیدم و من حقیقی وجودم ، به آسمان ها عروج کرد . اکنون به زمین بازگشته بودم تا مشاهده گر جهانی دیگر باشم . جهان از تماشای من ، رنگ واقعیت میگیرد . این من هستم که این وهم را واقعیت میبخشم . من در دنیای پیرامونم ، بازتاب نور خویش را تماشا میکنم . بازتاب تمام امیال ، خواسته ها ، نیروهای سرکوب شده ، عشق ، باور ، ایمان ، ترس ، امید و ادراک . من ، بر لبه ی معنا و بی معنایی قدم میزنم به مرکز جهان و کوه قاف رسیدم . کوهی به رنگ زمرد که اردویسور آناهیتا ، از فراز آن ، بر روی جهان جاری میشد و آغوش معنابخش خویش را به جهان ، هدیه میکرد . میترا از فراز این کوه میدرخشید و فروغ روشنایی خویش را بر قامت ذرات تاریکی میپوشاند . من ، به خویشتن حقیقی خود،رسیده بودم . خویشتن حقیقی من ، تعادلی میان خودآگاه و ناخودآگاه من بود . ناخودآگاه ها میل دارند تا به خودآگاهی برسند . هر خودآگاه جهان خویش را میسازد و با معنایی که به آن جهان میبخشد ، در جستجوی معنای خویش بر میاید . او ، خودآگاه های دیگر را مشاهده کرده و با آنها به تعامل میپردازد و این گونه واقعیت شکل میگیرد . واقعیت توافق خودآگاه های بسیار بر سر یک جهان مشترک است . ما با یکدیگر پیمان بستیم تا واقعیت را شکل دهیم و میترا از روح خویش بر این پیمان دمید . ما واقعیت را ساختیم و بخشی از وجود ما ، برای زنده ماندن در این واقعیت وهم آلود ، بر لبان واقعیت بوسه زد . این من واقعی ، خویشتن حقیقی خویش را انکار کرد و از تماشای تصویر خویش در واقعیت ، سرمست گشت . او نقاب های بیشمار به چهره زد و تصویر حقیقی خویش را فراموش کرد . او ، نیمه ی دیگر خویش را به بردگیگرفت و دیو خشکسالی واقعیت ، رود اَردوی وجودش را در حصار نقاب های بسیار ، به اسارت گرفت . من ، به خویشتن خویش برگشتم . از کوه قاف بالا رفتم . ستاره ی صبحگاهی در آسمان میدرخشید . آناهیتا سوار بر ارابه ای که باد ، باران ، ابر و تگرگ او را میکشیدند ، در آسمان نمایان شد و از مشعل فروزان مادینه ی مقدسش ، اهریمن تاریکی گریخت . ارابه اش در کنار من فرود آمد و آناهیتا از آن پیاده گشت . به سمتش رفتم . با اینکه او را به وضوح میدیدم ، اما انگار جهانی فاصله میان ما بود و هر چقدر که به سمتش میدویدم ، از او دورتر میگشتم .آناهیتا موهایش را پریشان کرد . بر فراز کوه رقصید و از دامن پرچین رقصانش ، رود اَردوی جاری گشت . به من نگاه کرد و گفت : چیزی تا طلوع خورشید نمونده . بهتره سنگاب رو پر کنی و هر چه سریعتر ، به مهرابه برگردی . سپندارمزد منتظره توئه . سنگاب را از رود اَردوی پر کردم و از کوه پایین رفتم . در طول مسیر رسیدن به مهرابه ، خرقه های مختلفی که در طول مسیر بر تن کرده بودم را ، از تن به درآوردم و با خرقه ی کلاغ ، به درب ورودی مهرابه رسیدم . خرقه ی کلاغ را نیز از تن به درآوردم و به درون مهرابه رفتم . سپندارمزد منتظر من بود . مجددا مرا در آغوش کشید ، برگونه ام بوسه ای زد و گفت : خورشید در حال طلوعه . سنگاب رو در زیر دریچه ی سقف بزار تا انوار میترا بر آناهیتا بتابه . سنگاب را در زیر دریچه گذاشتم و به تماشای تلالو نور بر روی سطح آب ، نشستم . ناگهان سطح آب درخشید و داستانی فراموش شده در آن هویدا گشت آناهیتا باردار گشت یک باکره مادر شد و میترا را در دل غاری متولد کرد ناخودآگاه بیکران با نیمه ی زنانه ی خویش، وحدت وجود را شکل داد و این نیمه ی زنانه ، میترا را به دنیا آورد میترا ، نیمه ی مردانه ی دنیا بود و از فروغ او ، ناخودآگاه های محصور در دامان آناهیتا ، به خودآگاهی رسیدند خودآگاه ها من را ساختند و من ، نقاب واقعیت بر چهره نهاد من در اشارات ، زبان و تصاویر گم شد تصاویر جهان یک تسلسل از تصاویر پیوسته در زمان بود که من ، نام واقعیت بر آن نهاد من ، مجذوب تصاویر گشت و خود نیز تبدیل به یک تصویر شد جهان امروز ، تن پوشی از تصاویر بر تن کرد و من نیز به یکی از تصاویر تار و پود تن پوش او ، تبدیل شد تصاویر من را در آغوش گرفتند و من ، واقعیت را بر اساس این تصاویر ، تعریف کرد وجودش از ارزش تهی شد و ارزش را به بهای بیشتر دیده شدن ، خرید او ، با دنیای تصاویر سرگرم شد و درگیر روزمرگی های واقعیت گشت او ، یک خودآگاه مجازی ساخت و خودآگاه حقیقی خویش را ، فراموش کرد پنجره ی خودآگاه حقیقی ، ویران شد و نور ناخودآگاه ، رنگ خاموشی گرفت تصاویر بیشمار ، ذهن واقعیت ساز او را فریب دادند و او ، به واقعیت ، معنایی دیگر داد واقعیت ، تبدیل به یک صحنه ی نمایش گشت امروز ، تصویر زیبایی از خود ساختم من ، دیده شدم و با لمس دیده شدن ، بهای واقعیت را پرداختم من نیز مشاهده گر تصاویر بسیار گشتم به برخی از آنها ارزش نهادم و واقعیت آنها را معنا کردم اما من ، از این معنابخشی بسیار ، معنای خویش را فراموش کردم من ، از یک باکره متولد شده بودم من ، میترای فروغ و روشنایی بودم از نور خویش بر پیکره ی معناهای بسیار ، تابیدم یک چوب اقاقیا که دو مار گرداگرد آن حلقه زده بودند ، به دست گرفتم و گردنبندی از چلیپای گردونه ی خورشید ، به گردن انداختم شمشیر و تیر و کمانی به دست گرفتم و از غار تاریکی واقعیت ، پای به جهان حقیقی گذاشتم من ، از یک خواب ازلی ، بیدار گشتم واقعیت ، چون صخرهدر برابر من نمایان شد تیری به صخره ی واقعیت زدم واردویسور آناهیتا ، چون چشمه ای از دل آن جوشید من ، مادر خویش را بازشناختم او را در آغوش کشیدم و در پناه آغوش معنا بخش او ، تعمید کردم چاقوی خویش را بر تن واقعیت ، فرود آوردم و از زخمی که بر آن زدم ، سه خوشه ی گندم و نهال تاک ، رشد کرد من ، حقیقت را به جهان واقعیت ، هدیه دادم در شام آخر خویش ، از واقعیت سرمست گشتم و به جهان حقیقی پر کشیدم من ، به آسمان ها عروج کردم اما روزی بازخواهم گشت و با آتش خویش ، حقیقتی جدید و انسانی برتر را به جهان هدیه خواهم داد
|