شعرناب

شاید من...


​​​​​​برای تشکر از استاد ملحق،🌹
شاید من..
تمام لوازم و اسباب اثاثیه در خانه مانده بود.
و نتوانستیم هیچ نوع لوازمی با خود بیاوریم . پدر می‌گفت بعداً برمی‌گردم و لوازم را می آورم .البته هیچ وقت لوازم خانه به دستمان نرسید و همه در آبادان ماند .
فقط لوازم مهم در زیر آن حجم آتش عراقی ها برداشته شد چند دست لباس و لوازم آشپزخانه و چند وسیله دیگر . سقف دو اتاق خانه به طور کامل تخریب شده بود و به نوعی نمی‌توانستیم لوازم دیگری همراه بیاوریم خیلی از لوازم هایی که پدرم برای خانه از خارج خریده بود در خانه مانده بود.
با حکم مامورت پدرم و بعد از چند روز به شهر رشت رسیدیم مشخصا خمام .
و بعد از اسکان موقت پدرم برای بستری شدن به تهران رفت .
عمو و خانواده پدرم کارهای بستری شدن او را انجام دادند .و بعد از دو هفته پدرم به شمال و پیش ما برگشت .
هنوز به آب و هوای رشت عادت نکرده بودیم مخصوصا پدرم و ما بچه ها ولی این بار شرایط برای مادرم فرق میکرد .
چون مارم زاده شمال کشور بود و از این انتقالی حرفی نمی‌زند و به نوعی خوشحال بود .
پنج ساله بودم که برای اولین بار خاک مرطوب شمال را لمس میکردم .
و سال بعد برای آمادگی باید به کلاس درس میرفتم ، مأموریت خارج از کشور پدرم که دوباری به تعویق افتاده بود .
اینبار به صورت جدی تر به او ابلاغ شده بود . و بعد از یک سال در کنار ما بودن به کشور ایتالیا رفت تا در رشته آب شیرین کن کشتی به تحصیل ادامه دهد .
با نبودن پدرم . در کنار مادر که با جان و دل از ما نگهداری میکرد زندگی میکردیم .
البته خانواده مادرم پشت ما بودند و کم و کسری احساس نمیشد .
به علت مسیر طولانی مدرسه و خانه و با شرایطی که مادرم داشت و با نامه ای که از نیروی دریایی گرفتیم و با هماهنگی مدیر مدرسه سالهای آمادگی و اول و دوم دبستان را در مدرسه دخترانه درس خواندم .
مدرسه دخترانه نزدیک خانه ما بود و با خواهر بزرگترم به مدرسه می‌رفتیم .
ادامه دارد .🌹


1