بهروز سپیدنامه شاعر ایلامیاستاد "بهروز سپیدنامه" فرزند "جلیل" زادهی سال ١٣٤٥ خورشیدی، در شهرستان ایلام است. ایشان تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود طی کرد و کاردانی خود را در رشتهی علوم اجتماعی از تربیت معلم کرمانشاه و سپس کارشناسی خود را در همان رشته با گرایش پژوهشگری در دانشگاه علامه طباطبایی تهران اخذ نمود و توانست فوق لیسانس خود را در رشتهی جامعهشناسی از دانشگاه آزاد واحد مرکز تهران بگیرد. سپیدنامه، فعالیتهای شعری خود را از سال ١٣٦٧، به صورت محفلی با بعضی از دوستان شاعر همشهری خود به طور جدّی آغاز نمود. رویکرد اصلی وی در شعر سرودن غزل میباشد گرچه در شعر نو نیمایی و سپید نیز طبع آزمایی کرده است. ایشان در استخدام آموزش و پرورش است و هم اکنون مشغول تدریس در دانشگاه آزاد و سایر مراکز آموزش عالی استان ایلام میباشد. وی دارای مدرک خوشنویسی از انجمن خوشنویسان ایران است. از ایشان تاکنون چند مجموعه گردآوری شده است: - صبح نقرهای (مجموعه شعر فرهنگیان استان ایلام) - زمزمه محبت (مجموعه نثر ادبی در رابطه با مقام معلم) - بخوان ای همسفر با من (مجموعه غزل) - گیتار باد (ترجمه و شرح شعرهای «بدر شاکر السیاب») - از زمین باران - و عشق این ماه سرگردان - عقیق و ارغوان و... ◇ افتخارات و جوایز ادبی: - نفر اوّل شعر دانشجویان سراسر کشور در سال ۱۳۷۱ - نفر اوّل مسابقات سراسری شعر پرسش مهر در سال ۱۳۸۷ - نفر اوّل کنگره سراسری شعر اجتماعی و... ◇ نمونهی شعر: (۱) [تماشا] نمیبینم کنار خود دگر آن روی زیبا را میان پنجههایم گیسوان ناشکیبا را ندارم شور و سرمستی نه دستی تا بچرخاند میان آسمان لحظههایم روسریها را نه پایی تا برانگیزد غبار دشت های دور به شاباشی که میخواند به خود آن روی زیبا را «کمرچین» پوش «بالابرز» گیسو چون شب یلدا که لبهایم ز لبهایش طلب میکرد امضا را رها میکرد زلفش را میان موج گندمزار که عاصیتر کند از نو لهیب آتش ما را خیالش را کنار چشمهی مهتاب میخواندم به امیدی که بگذارد میان دیدهام پا را بلور گردنش با گردنآویز درخشانش شکوهی تازه میبخشید بازار تماشا را نگاهش - صبحگاهان بهار رفته از خاطر- صفا میداد آواز قناریهای تنها را صدای کوچ میآید نمیبینم کنار خود به جز خاکستر سردی که آتش میزند ما را (۲) [میآید از اعماق مه] اندوه چشمانت مرا تا بینهایت بُرده است ای پاک ای بیباک من! آیا دلت آزرده است؟ تنها تو زخمی نیستی ای همسفر از ناکسان در من کسی مانند تو از پشت خنجر خورده است گفتی که: فردا میروم تا کوچه باغ دوستی ـ آنجا که غیر از سادگی هر چیزِ دیگر مُرده است ـ رفتی خدا همراه تو امّا بدان ای مهربان این آسمان بیوفا سرتاسرش افسرده است ٭ ٭ ٭ میآید از اعماق مه، مردی به نام صاعقه مردی که شولایش کبود از زخمهای گُرده است او چشم سرخ شهر را با عشق معنا میکند احساس گرمی میدهد رویی که سیلی خورده است میآید او... میآید او، آرام بنشین لحظهای ای آنکه اندوهت مرا تا بینهایت برده است. (۳) یکی خون است و چشمِ دیگرم اشک شرر افکنده در خشک و ترم اشک از اول زاده گشتم با غم و درد و باشد ایستگاه آخرم، اشک. (۴) برافروزان چراغِ لاله با اشک رها کن بغض چندین ساله با اشک نوشتم درد را منزل به منزل میانِ کاروانِ ناله، با اشک. (۵) زمین اشک، آسمان اشک و زمان اشک مدارِ گردشِ هفت آسمان، اشک فرو میافتد از داغی جگرسوز به روی گونههای مهربان، اشک (۶) رابینسون کروزو منام، در جزیرهای سرگردان که هیچ نقشهای، آدرسش را از بر ندارد و هیچ قطبنمایی، به سمتاش نمیچرخد. رابینسون کروزو منام، که بطریهای شراب را سر میکشم و نامههای استغاثه را در آب میریزم برای خدا. از جزیرهای به وسعت گمنامی مردی که با درختان نجوا میکند و چوب خط روزهایش را شعری میسازد برای صخرههایی که لگدکوب امواجاند. منام من؛ که کلبهای ساختهام بر فراز تپهها که از پنجرهاش هر روز دریا را ورق میزنم بیکه همسایهای باشد جز میمونهایی که درختان نارگیل را بالا میروند تا اشتهای آسمان، و پرندگان رنگین بالی که رویای خاکستریام را پر رنگ میکنند. رابینسون کروزو منام که دریا را به حسرت کشتیهایی نشستهام که بندرگاهشان فراتر از آرزوی من است، بندری که هیچگاه در تنهاییام پهلو نمیگیرد. در ساحلی که سرشار از بطریهای شکسته است و خمیر کاغذی که غذای ماهیان کوچک است. رابینسون کروزو منام رویایی در زیر دندان بومیان آدمخوار و کوسههایی که زورقام را به تمسخر، دندان تیز میکنند… رابینسون کروزو منام در خانهای که جزیرهی من است با کیسههای زبالهای که سرشار از شعرهای من است که بر دوش مورچههای سیاه به حافظهی زمین میروند. (۷) به من بگو چند حواصیل باقی است تا بندر چشمانت و من جاشویی که آبهای جهان را به شوق صدایی میگردم که از گردنههای موج بالا رفته و در پیچ و خم شبها ترانه میخواند مردی را که خورشید و نمک را مزمزمه میکند بانوی روزهای نرفتهام شبهای نخوابیدهام و خوابهای ندیدهام و توفانی که در تختههای این کشتی لانه کرده و نامههای عاشقانهای که بر آبها میرقصند و دستمالهای وداع را گریه میکنند و دریا دریا سراب خشکی تنوره میکشد از حلقهی طناب دکلهای شکسته به من بگو چند ستارهی قطبی باقی است تا سرگردانی بندری که گیج عقربههای قطبنماست دریا بانوی چراغ به دستی است که فانوسهایش را در جشن ماهیانی آویخته که کیک تولدشان با تیغ کوسههای پیر بریده میشود و ملوانی که گردنبند گوشماهیها را به بندری میبخشد که هیچ حواصیلی آدرسش را نمیداند به من بگو چند بندر باقی است؟ گردآوری و نگارش: #زانا_کوردستانی
|