شعرناب

خاطره

پیرمرد چه می گفت
شکنجه‌ها و سختی‌هایی که بر پیرمرد فرود ‌آمده بود او را بردبار و شکیبا کرد. اومی‌دانست که بدون تدبیر و دانش و بدون شناخت راه از بیراهه نمی‌شود نجات یافت و به مقصود رسید. می‌دانست که جوانان در ناز و نعمت نسبی زندگی را سپری می‌کنند. و می‌شود به آینده امیدوار باشند اگر در طریقی که پیش گرفته اند بروند پشیمان از گذشته و نومید از آینده خواهند شد. باید به طریقی شایسته و درست عیوب و انحراف را از میان برداشت. می‌گفت با شور و هیجان نمی‌توان کاری کرد و نمی‌شود احساس را جایگزین عقل کنیم و آشوب و آنارشیستی به وجود آوریم. . با تحولی که به قهر و خشونت متکی باشد جامعه خوبی ساخته نخواهد شد.
پیر مرد می گفت آن کیست که فهم روشن بینی دارد و می‌خواهد آنچه شما می‌اندیشید را پابرجا و استوار کند و زندگی اجتماعی خوشایند و شایسته برای مردم فراهم سازد؟ و به عهد و پیمان خود وفادار و پای بند است. چه بسا کسانی که خود را خدمتکار مردم معرفی می‌کنند. ولی بعد از تثبیت قدرت به سرکوب آنان می‌پردازند .
او نمی‌خواست آتش به زندگی بیفتد تا خشک و تر را بسوزاند. او می‌خواست آتش را خاموش کند و شاهد خاکستر شدن و بر باد رفتن جوانان رعنای پیرامون خود نباشد. جوانان نمی‌دانستند عجول بودند می‌گفتند آلام زندگی به ما هجوم آورده. نمی‌دانستند که این تحولاتی را که بهار می‌نامیدند جز خزانی رنج آور در باغ آرزوشان در پی نخواهد داشت. خزانی که نه تنها برگها را فرو می‌ریزد، بلکه زمستانی ویرانگر در پی آن است که تمام هستی را در کام نیستی فرو می‌برد و دیگر از گام دوبارة بهار و طلوع شکوفه‌ها خبری نخواهد بود و رهایی از آن میسر نیست. دیگرنه از شادی و شور و نشاط و کامیابی و خرمی نشانی نخواهد بود. نه از شکوفه‌ها و نسیم پیام رسان و عطرآگین .... جوانان نمی‌دانستند این تصمیم و اقدام چه خفت و شماتتی برایشان در پی خواهد داشت.
آیا پیر مرد اشتباه نمی کرد؟ ما هر یک در رؤیای خود اتوپیا و مدینه فاضله ای تجربه می‌کردیم و اعتنایی به حرف‌های او نداشتیم. هرچند ما را محال اندیش می‌دانست.
او می‌گفت کیست که چنین همت والای انسانی داشته باشد و فقط به منافع و سعادت مردم بیندیشد. ؟! این درختی که ریشه در خاک دارد برای چه آنرا فرو می‌افکنید. چه نهالی در جایش می‌کارید.
ما می‌گفتیم درختی که تو می‌گویی، عمرش به پایان رسیده است .با لگدی آنرا از پای می‌افکنیم. دیگر نمی‌توان تقویتش کرد، نمی‌شود به آن امید داشت، دیگر مثمر ثمر نیست.
می‌گفت آیا تصور می‌کنید زمانی خواهد آمد که مردم از داشتن همه چیز برخوردار می‌شوند؟. من نگرانم روزی برسد که هستی‌مان بر باد رود و دیگر کسی به فریاد کسی نرسد و خورشید بختمان از افق زندگی ناپدید گردد و حداقل شرایط را برای تأمین یک زندگی نسبتاً آسوده و ایمن برای مردم فراهم نکند.
. ...... ✍️ ابوالحسن انصاری


7