شعرناب

سعید سکاکی شاعر نیشابوری

آقای "سعید سکاکی"، شاعر خراسانی، زاده‌ی ۱۲ مهر ماه ۱۳۷۳ خورشیدی، در نیشابور است.
او فارغ‌التحصیل مهندسی صنایع از دانشگاه صنعتی امیر کبیر (پلی تکنیک تهران) و کارشناسی ارشد مدیرت کسب و کار (MBA) دانشگاه صنعتی شریف است.
سعید در سال ۱۳۹۲ نخستین غزلش را با مطلع "مثل کشتی‌های در گرداب سرگردان تو / می‌کِشی یا می‌کُشی؟ اِعراب سرگردان تو" سرود، که بازخوردهای مثبت این غزل و باز نشر مکررش در فضای مجازی و همچنین انتشار آن در ماهنامه‌ی صبح نیشابور، خیلی زود او را به عنوان یک استعداد نوظهور در شعر نیشابور و خراسان معرفی کرد.
تجربه‌ی دبیری کانون شعر و ادب دانشگاه صنعتی امیر کبیر و آشنایی با "فاضل نظری" و "عبدالجبار کاکایی" و همچنین پیوند دوستی با "علیرضا بدیع" نیز بهانه‌ی آغاز حضور او در جلسات شعر تهران شد.
مجموعه غزل "همسکوت" نخستین کتاب اوست، که در اسفند ماه ۱۳۹۵ به همت انتشارات فصل پنجم منتشر شده است.
◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
بگذار ای نیامده رفته! نسیم من! تا بار آخر از تو خداحافظی کنم
محو تو ـ‌مثل پنجره‌ها‌ـ ماندم و نشد چون پرده و در از تو خداحافظی کنم
ای بی‌صدا وزیده به من! رفته بی‌خبر! با خویش غنچه‌ی دل من را فقط ببر
با این‌که واقفم که سرانجام این‌سفر، باید که پرپر از تو خداحافظی کنم
وقتی تو رفته‌ای که نیایی دگر چرا باید تو را سلام کنم سمت آسمان؟
وقتی که باز آمده‌ای پس چرا دگر؟ با هرکبوتر از تو خداحافظی کنم؟
هر سو نگاه می‌کنم انگار جز تو نیست جمعیت تحیر من! لحظه‌ای بایست
از قصر اشک و آینه‌ام می‌روی و من، باید مکرر از تو خداحافظی کنم
کوهم! ولی چه کوه!؟ که کوه شن کویر، باری بیا بوز به من از من خبر بگیر
تا با تمام خویش بریزم به پای تو تا بار دیگر از تو خداحافظی کنم
گفتم بگو چگونه کنارت سفر کنم؟ گفتی: نسیم هستم و باید گذر کنم
گفتم اگر شبیه تو باشم رها چطور؟ گفتی رهاتر از تو خداحافظی کنم.
(۲)
نگاهت اضطرار آسمان در یک‌ بیابان است
و این بین، آن‌چه تنها اتفاق افتاده باران است
به سردردم قسم من دوستت دارم گل زیبا
نمی‌دانم به فکرم هرچه می‌آید زمستان است
صدایم کن صدایت روشنا دارد صدایم کن
سکوتت مثل برگشتن به تنهایی انسان است
نگاهم کن بگیر از من مجدد حکم جلبم را
قضاوت کن که میزان در گریبان تو پنهان است
تو را با این‌همه مأیوسی اما باز خنداندن
تماشای نخستین غنچه‌های سرخ گلدان است
تو عطر خاک باران‌خورده‌ای و رفع دلتنگی
که دستان تو را بوسیدن استشمام ریحان است
تو را می‌بینم و رنگم کبوتر می‌شود انگار
نگاهم کن دهانم حفرۀ تاریک فقدان است
ولی باید گذشت، این را عزیزانی به من گفتند
و من گفتم که آری تا به گفتن باشد آسان است
بگو ای‌دوست! ای هم‌درد! بعد از این چه باید کرد
تو تا ناراحتی، احوال دنیا نابه‌سامان است
تو بودی روز موعودی که می‌گفتند می‌آیی
ولی تا آمدی رفتی و گفتی: روزگاران است
تو را مثل صدای مادرم آرام می‌خواهم
که حالم اضطراب بعد یک‌خواب پریشان است
چنان از عاشقی گفتم برایت تا تو هم رفتی
که با هرکس بخندی و بگویی: آه، دیوانه است.
(۳)
عشق بازی می‌کنی با خون، کسی آگاه نیست
بی‌دلیل اسمت در این پیکار ثارالله نیست
نینوا گرداب خون در راه دارد، ناخدا!
بگذران کشتی منجی را که لنگرگاه نیست
اشهدی بر لب نشست و تیرها در جان تو
صحنه‌ای غمگین‌تر از افتادن یک شاه نیست
این تویی آیا کفن از تیرها پوشیده‌ای؟
قامت رعنای تو اینقدرها کوتاه نیست
روی نیزه رفتنت اعجاز عاشورای توست
ظهرها در آسمان وقت طلوع ماه نیست
آه‌هایم ریخت در قافیه‌ها، شرمنده‌ام
در مقام وصف سوگت چاره‌ای جز آه نیست.
(۴)
نمان! دگر نگرانم نباش! تا بروم
که راه گم شدنم را بدون تو بلدم...
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی


2