شعرناب

محمد رضا جنتی شاعر اسدآبادی

زنده‌یاد "محمدرضا جنتی" متخلص به "محب" شاعر توانمند اسدآبادی بود که در ۱۵ مهر ماه ۱۴۰۲ دار فانی را وداع گفتند.
◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
تو را از گوشه‌ی چشمی، تماشا می‌کنم گاهی
تو را در آب و در آیینه، پیدا می‌کنم گاهی
میان خاطرات خوب، پنهان گشته‌ای، اما
مرورت می‌کنم هر شب، هویدا می‌کنم گاهی
تو را در بیت بیت هر غزل جا می‌کنم، آنگه
برای مردم بیگانه، حاشا می‌کنم گاهی
چنان غرق خیالت می‌شوم، در خویش می‌مانم
که خود را در میان جمع، رسوا می‌کنم گاهی
دل در سینه بیتابم، تو را می‌خواهد اما من
فریبش می‌دهم، امروز و فردا می‌کنم گاهی
تو لیلی باش، من مجنون‌ترین شبگرد تنهایم
به عشق روی تو، آهنگ صحرا می‌کنم گاهی
خودت هرگز نمی‌دانی، چه کردی با دل تنگم
ولی من باز در وصفت، چه غوغا می‌کنم گاهی
تو پاییزی‌ترین بادی و من تنهاترین برگم
رهایی را در آغوشت، تمنا می‌کنم گاهی.
(۲)
از دیار عاشقان، سوغات ناب آورده‌ام
با دلم آتش، ولی در دیده آب آورده‌ام
با دل ویرانه‌ام، قدری مدارا گر کنی
گنجی از احساس، از ملک خراب آورده‌ام
با همه بی‌مهری و بد عهدی این روزگار
سخت جانی نیست، با یاد تو تاب آورده‌ام
پلک می‌بندی و دنیا غرق ظلمت می‌شود
باز کن چشم خمارت را، شراب آورده‌ام
می‌زند شور این دل شوریده و من در قفا
رو بسوی «سلمک و طرز و رهاب» آورده‌ام
هستیم را، موج دریای غمت از من گرفت
نیمه جانی مانده، آن را در حباب آورده‌ام
دیر کردی، باز کن در را که پر پر می‌شود
شاخه گل‌هایی که با صد اضطراب آورده‌ام.
(۳)
بد تا نکن، که این دلم از جنس سنگ نیست
اهل خیال و شعر و هنر، مرد جنگ نیست
ما را به سردی نگهی، می‌توان شکست
حاجت به تیغ و تیر و کمند و تفنگ نیست
بشنو حدیثِ خاتمِ پیغمبران ِ عشق
دنیا بدون دین محبّت، قشنگ نیست
دستم به آسمانِ خیالت نمی‌رسد
پایانِ خوش، به قصه‌ی ماه و پلنگ نیست
بگذار سر به شانه‌ی من هر چه باد، بـاد
بالاتر از سیاهی چشمت که رنگ نیست
رسوای عشق را، چه غم از طعنه‌ی حسود
خلوت‌نشین کوی بلاییم و ننگ نیست
چشم انتظارِ روی خوش عشق مانده‌ایم
این روی سکّه، راحتِ دل‌های تنگ نیست.
(۴)
شب و سکوت و من و ساغری تماشایی
که ذوق می‌دهد و می‌برد شکیبایی
چه باک باشد از این مردم ملامت گو
برای خم شده‌ای، زیر بار رسوایی
به کف پیاله و در سر هوای کوچه یار
نشان دلشدگان، مستی است و شیدایی
زدند قرعه ما را، به نام حضرت عشق
که سوخت جان و تنم را، بدون پروایی
بیا که بی‌تو به جان آمدم، نمی‌دانی
چه‌ها کشیدم از این روزگار هر جایی
در آرزوی محالی، گذشت عمر و هنوز
دلیل حسرت دیروز و شوق فردایی
میان بودن و رفتن در آتشم، شاید
زدم به شیشه تردید، سنگ تنهایی.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی


2