روزگار روزگار درس امروز من است ...تکلیف امروزم را سیاه مینویسم ...مردم روزگارم انشای امروز من هستند..دردهای این مردم در رگهایم جاری شدند و با خود زمزمه میکنم ما از این رنج رهایی نخواهیم یافت...آدمهای این روزگار از هم میترسند ...از چشمه این روزگار جز رنج چیزی نمی جوشد وما ساده آموختیم که رنج بکشیم ...این روزها سایه بعضی آدمها دلم را آزار میدهد وباور کرده ام فصل آدمهای رنگی است...بعضی وقتها مرگ شیرین تر از درآغوش کشیدن رنج است ...روزگار گریه های بیصدا است ومن به خیالم میزند که باید ادبیات جاده ای را تغییر داد و نوشته های پشت کامیونها را باید سیاه نوشت... عبدالله خسروی(پسرزاگرس)
|