داستان کوتاهدستشویهجورناجوریبریدهبودباکاردآشپزخونه،وقتیسالادشیرازیدرستمیکردومیخواستهمهچیزوهماندازهخردکنهوهمزمانحواسشبهصحبتهایدوستشمباشهکهپشتخطتلفن یهریزداشتازفلسفهیاینکهچرابایدتنهاییروبهبودنباخیلی از آدماترجیحداد. داشتبایکدست،ذرتیکهراباکرهپختهبودباولعبهدندون میکشیدخیلیوقتبودهوسکردهبوداماهمشباخودشمیگفتآخه تنهایی نمیچسبه! وگاهیهم باهموندستشتویاکسپلوراینستاگرامچرخمیزدوفکرمیکردمتنجدیدشوچطوریشروعکنه، چطوربگهتنهاییشسرریزشدهومحاسبهیروزهایشازدستشدررفته. چطوربگهخستهسازاینموهایفرووزدارکهصافنمیشه،ازچندکیلویی کهاضافهکردهوکمنمیشه جوانیشکهترکبرداشتهوچسبخوردهاونمبایکچسبآبدهنیچرتکهبازهمازهمبازمیشه. وپیامیکهبایدسندکنهامانمیدونهباچهکلمهایشروعکنه!؟ خشمشراباکدامورزشبخوابونه؟! وایندایرهاحساسمعیوبِبدونجمله کهباشکلاتشیریفرمندهمشیریننميشه! بایدآرومبمونهمخصوصنوقتهاییکهسرگیجهمیگیره.بازمبایدمدیتیشنکنهوخودشروبهتربشناسه.امادیگهنیازنبودفکرکنه که: باچهادبیاتیبایدبگهکهتنهاییشسرریزشده...
|