شعرناب

داستان کوتاه

دستشویهجورناجوریبریدهبودباکاردآشپزخونه،وقتیسالادشیرازیدرستمیکردومیخواستهمهچیزوهماندازهخردکنهوهمزمانحواسشبهصحبتهایدوستشمباشهکهپشتخطتلفن یهریزداشتازفلسفهیاینکهچرابایدتنهاییروبهبودنباخیلی از آدماترجیحداد.
داشتبایکدست،ذرتیکهراباکرهپختهبودباولعبهدندون میکشیدخیلیوقتبودهوسکردهبوداماهمشباخودشمیگفتآخه تنهایی نمیچسبه!
وگاهیهم‌ باهموندستشتویاکسپلوراینستاگرامچرخمیزدوفکرمیکردمتنجدیدشوچطوریشروعکنه،
چطوربگهتنهاییشسرریزشدهومحاسبهیروزهایشازدستشدررفته.
چطوربگهخستهسازاینموهایفرووزدارکهصافنمیشه،ازچندکیلویی کهاضافهکردهوکمنمیشه
جوانیشکهترکبرداشتهوچسبخوردهاونمبایکچسبآبدهنیچرتکهبازهمازهمبازمیشه.
وپیامیکهبایدسندکنهامانمیدونهباچهکلمهایشروعکنه!؟
خشمشراباکدامورزشبخوابونه؟!
وایندایرهاحساسمعیوبِبدونجمله کهباشکلاتشیریفرمندهمشیریننميشه!
بایدآرومبمونهمخصوصنوقتهاییکهسرگیجهمیگیره.بازمبایدمدیتیشنکنهوخودشروبهتربشناسه.امادیگهنیازنبودفکرکنه که:
باچهادبیاتیبایدبگهکهتنهاییشسرریزشده...


2