تسلیم نشی بردی در غروب غربت خزان ،پشت حصار پنجره درمسلخ غبار درد ها و افکار همیشگی و زخمی از دست و پنجه نرم کردن هایم با نقاب زندگی به آغوش تنهایی ملال آور خود پناه میبرم. این افکار. و درد ها مانند بیماری ناعلاجی دارند من را از پای در میآورند . اندیشیدن به آنچه که میدانم ،آنچه می خواهم را ویران می کند. اندیشیدن به اینکه چرا کسی یادم نمیکند و چرا از یادها رفته ام عذابم میدهد. آری این افکار من را به سر حد جنون میرسانند و بند بند وجودم را تازیانه می زنند . در کوله پشتی ام در مسیر آینده همواره سنگینی دفتر گذشته ها شانه های نحیفم را آزار میدهد و مرا از گام های بعدباز میدارد . در این هنگام ابر سیاه غم و اندوه ،اسمان دلم را می پوشاند و بغضی به بزرگی سنگ در گلوی من ،تاب بازی می کند . در حین فکر کردن به خستگی و تنهایی معصومانه ام ،بغضم میترکد و ابرهای سیاه غم و اندوه شروع به باریدن میکند و اشک هایم در پی مسابقه ناجوان مردانه ای یکی پس از دیگری چون مروارید می غلطند و مهمان صورتم میشوند و من را در سیل خود غرق میکنند. ناگهان ندای در دلم میشنوم که چقدر زود و چه غم انگیز و حقیرانه شکست را پذیرفتی و حال مانند میلیون ها انسان شکست خورده که در سراسر جهان زندگی نمیکنند و فقط روز و شب سر میکنند و در گوشه ای منتظر رسیدن فرشته مرگشان هستند هستی .حال پس از باختنت چه کسی الگوی نسل هایت میشود برای امید به آینده برای ادامه زندگیشان . این ندا قلبم رو به درد میآورد ،باید برخیزم نه تنها برای خودم بلکه برای آیندگانم بجنگم تا که امید بازنده ی این بازی نشود و سر خم نکند مقابل ناامیدی ها . درست هست که اطرافیانم بی رحمانه تنهایم گذاشتند ولی خدا با من هست من هنوز در نداشته هایم خدا را دارم ،اری باید با آجرهای شکستی که دورچین کرده ام و با آنها دیواری به دور خود کشیده ام را خراب کنم و با هر اجرش پله ای بسازم برای رسیدن به موفقیت ها و کوله پشتی ام را زمین بگذارم دفتر گذشته ها را بردارم و مرور کنم و از هر برگه اش درسی بگیرم برای ساخت آینده . من باید بجنگم نه تنها برای خودم بلکه برای آیندگانم الگویی بشوم برای ادامه زندگیشان و قصه پشتکارم لالایی شود برای امید به فردایشان . شکست پایان کار من نیست و تاریخ را انسان های پیروز نوشته اند
|