شعرناب

مسبب

مسبب
" او" داشت با یه نفر صحبت میکرد ، شِکوه داشت ازاینکه یه مدتیه خوابِ درست درمونی نداره . طرف به شوخی گفت : لابد عذاب وجدان داری ؟ او با تغیر گفت : چیکارکردم مگه ؟
این موضوع گذشت و وقتی" او" تبدیل به یه روح شد ، واقعیت ، دستشوگرفت و به تک تکِ کارهایی که ازاو سرزده بود سرزدند و اگه میدیدیش تعجب میکردی ، چون شبیهِ یه ذغال قرمزمنقلِ کباب شده بود .
یه دونه ازاون کارهاشو وچند تا از تبعاتشو تعریف میکنم تا شاید ما هم به خودمون بیایم آخه هرچی باشه ما هم یه جورایی مثل " او" هستیم .
قضیه ی اون یه مورد چندسال پیش رخ داد که چندتا زندگی کُن فیکون شد و" او"هم بدون اطلاع ازاینکه چه غلطی کرده دراین چندساله به خود بالیده بود که چه آدمِ خوبیه و لایقِ کلی کف و سوت .
واقعیت ، روحشو برد پیشِ یه کسی که چندسال پیش " او" دقیقاً ساعتِ هفت ویک دقیقه و سی وشش ثانیه سرِ یه مورد باهاش یکطرفه درگیرشده بود ، موضوع ازاین قرار بود که وقتی سوارِ ماشینش شد که بِرِه سرِکارش ، بدونِ زدنِ راهنما و بطوروحشیانه ازپارک دراومده بود و نزدیک بود یه نفرو له کنه که اون عابر بطورغریزی برای اینکه زیرنشه ، دستاشو کوبونده بود به کاپوتِ جلوی ماشین و او هم بجای اینکه معذرتخواهی کنه با فحش و تشر پیاده شده بود و با طرف پرخاش کرده بود که ماشینمو داغون کردی . درصورتیکه ماشینش هیچ طوری هم نشده بود . بنده خدا عابره هم که آدم مأخوذ به حیایی بود دیده بود با یه وحشی طرفه ، هیچی نگفته بود ودرحالیکه هنوز صدای نعره ی " او" بلند بود که مگه کوری ؟ هِی ! دارم با توصحبت میکنم مگه کری؟ عابررفته بود دنبال کارش، اما صبحِ اول صبحی با اعصاب داغون .
بنده خدا حدود یه کیلومتراونورتردرحالیکه توو خودش بود وداغون ازاتفاق رخ داده، اومده بود ازخیابون عریضی که اونورش محلِ کارش بود رد بشه که یه ماشین زیرش کرد وعذابتون ندم نتیجه ش هم یکسال به کما رفتنِ اون بود و داغون شدنِ تمامِ برنامه ریزیهای زندگیش . کسی هم که زیرش کرده بود آدم بدی نبود وبعد ازحدود یکماه ، ازعذاب وجدان سنگ کُب کرد و مُرد و خانواده ش هریک به نوعی مسئله دار شدند ، همسرش چند وقت بعد ازدواج کرد و گیرِ یه نفرافتاد که بعداً فهمید معتاده و چندسال درگیر طلاق طلاق کشی بودند و بچه هاش هم هریک به نوعی بدلیل فوتِ زودهنگام باباشون افسرده و داغون شدند و نه درس درست حسابی خوندن و نه کار درست حسابی و نه زندگی درست حسابی و ... یه جورایی تباه شدند . ولی عابرکه اوهم شخص بسیارخوبی بود درحالیکه هفته دیگه ی بعد ازتصادفش قرار بود ازدواج کنه ، بعد ازاین کمای طولانی نامزدشوازدست داده بود ونامزدش هم باکسی ازدواج کرده بودکه به نوعی میتوان اسم زندگیِ نافرجام را بر آن گذاشت و واقعیت ، همچنان داشت زندگیِ تک تکِ اونایی که بطور نورون وار ربطی به خطای" او" داشتند را به اونشون میداد و او هم از شدت خجالت و شرم سرخ تر و سرخ تر میشد و اینها همگی تبعاتِ پنج دقیقه و بیست و سه ثانیه از یه روز زندگیش بود . اوهفتاد وچهار سال عمرکرده بود و واقعیت بایدعواقبِ باقیِ زندگیش را هم به او نشون میداد . طوری شده بود که " او" که یک آدمِ معمولی بود و حتی در اذهان مردم ، خوب ، دگر آرزو میکرد به جهنم برود ولی اسیرِ اینهمه عذاب وجدان نباشد . طوری که " او" خودش به صدا دراومد وبه واقعیت با خجالت وافسوس گفت : دیگه چیکار میخواستم بکنم که نکردم ، واقعاً شرمندم . واقعیت گفت : برو این حرف رُو به اونایی که بهشون خواسته ناخواسته ظلم کردی بگو ، البته یادت نره به خودشونو وبچه هاشونو و نوه هاشونو و...نبیره ها تا همه ندیده هاشون . که اگه رضایت ندن باید به تناسب تقصیراتت خوبیهات بِرِه پای ندونم کاریهات .
و واقعیت ادامه داد : اینها همه واقعیته ، حالا هِی بخودتون مغرورشید تا اینها همگی رُو ازنزدیک ببینید.
بهمن بیدقی 1402/12/6


1