شعرناب

تلخیصی بر کتاب ای وای من چه کسی شدم

کتاب ای وای من چه کسی شدم!
کتاب "ای وای من چه کسی شدم!" به نویسندگی و تصویرگری خانم "الیف یمنجی" و ترجمه‌ی خانم "نازلی خلیلی‌صفا" است که از سوی نشر برکه چاپ و منتشر شده است.
این کتاب در ۳۰ صفحه‌ی مصور رنگی، برای گروه سنی «ب» منتشر شده است.
■●■
داستان کتاب درباره‌ی پسرکی به نام "کالبن" است.
در یک روز آفتابی، کالبن از خواب بیدار می‌شود و یادش می‌افتد که باید به سراغ کارهایش برود.
او باید اتاقش را مرتب کند و بعد هم لیموها را از درخت بچیند.
کالبن همین‌طور که با خودش فکر می‌کرد که چقدر کار دارد، ناگهان چشمش به پرنده‌ها می‌افتد و به نظرش می‌رسد که پرنده‌ها تمام روز را آواز می‌خوانند و آزادانه پرواز می‌کنند؛ او با خودش می‌گوید که ای کاش من هم یک پرنده بودم و مجبور نبودم آن همه کار را انجام بدهم.
او با خیال‌پردازی در فکرش، یک پرنده می‌شود و آزادانه پرواز می‌کند.
وقتی روی شاخه‌ی درختی می‌نشیند، چند جوجه را می‌بیند که در لانه نشسته‌اند و با دهان باز از او غذا می‌خواهند.
انگار پرنده‌ بودن هم خیلی راحت نبود. پس کالبن از خیال پرنده‌ بودن بیرون می‌آید و آرزوی دیگری می‌کند.
او در این داستان، خودش را به جای حلزون، ابر پنبه‌ای و درخت لیمو نیز تصور می‌کند و فکر می‌کند اگر جای آن‌ها باشد خوشحال‌تر خواهد بود؛ اما وقتی در خیالاتش غرق می‌شود و جای آن‌ها قرار می‌گیرد، می‌بیند بر خلاف آنچه که به نظرش می‌رسیده، کار آن‌ها نیز آن‌طور که کالبن تصور می‌کرد راحت و آسان نبوده است و حتی او نمی‌تواند به شکل آن‌ها، زیست کند.
به این دلیل با خوشحالی از اینکه به جای آن‌ها نیست، به سراغ کارهای خود بر می‌گردد.
این داستان به تقویت قوه تخیل و خیال‌پردازی و پرورش اعتماد به‌ نفس و مثبت‌نگری در کودکان کمک می‌کند.
■●■
◇ در بخشی از کتاب می‌خوانیم:
کالبن باز هم برای چیدن لیمو برگشت.
با دقت به درخت مقابلش نگاه کرد.
گفت: «بله، این همان چیزی است که من می‌خواهم!» هر چه باشد، این درخت لیمو تمام روز را صرف تماشای دریا می‌کند. این تنبلی همان چیزی بود که کالبن می‌خواست!.
چشمانش را بست و تصوّر کرد که یک درخت است. برای این‌که یک درخت لیمو بشود، کافی بود فقط بی‌حرکت بایستد. یک حلزون همان‌طور که کالین را قلقلک می‌داد از رویش می‌گذشت. ابری کم مانده بود که به شاخه‌هایش برخورد کند.
کالبن ایستاد و نگاه کرد. نگاه کرد و ایستاد...
بعد از مدتی، اتفاقی افتاد که تصورش را نمی‌کرد!
اول از دور توپی آمد و «تاپ!» به سینه‌اش خورد. بعد دوستانش را دید که جست‌ و خیز می‌کنند و دوان‌ دوان به سمت او می‌آیند.
کالبن هم دلش می‌خواست بازی کند، اما نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. همه بازی می‌کردند در حالی که دستان او پر از لیمو بود. کالبن همان‌ طور به آن‌ها خیره ماند. حوصله‌اش خیلی سر رفت!. بالاخره فهمید که درخت بودن فکر چندان خوبی نبوده است.
کالبن گفت: «اگر یک درخت نیستم چرا مانند یک درخت بایستم. یک کاری باید انجام بدهم. گاهی باید از ابری که می‌بارید سپاس‌گزار بودم، باید سوسکی را که به پشت افتاده بر می‌گرداندم. گاهی هم باید همراه با نغمه‌ی پرندگان آوازخوان با صدای بلند آواز می‌خواندم!»
کالین برای اولین‌بار از این‌که آنچه به دنبالش بود، پیدا نکرده بود، خیلی خوشحال شد.
#زانا_کوردستانی


3