ریحانه در حالِ گذشتن از خیابان ، مَنگ ، دلتنگ ، خسته ، قدم هاشو به راه واگذار می کرد با صدایی به خودش اومد : ریحانه ریحانه ، خوبی ! سلام نگاهش کمی زودتر از حواسش برگشت ، چشمانِ درشت وُ براقِ همکلاسی ش ندا بود که کلام رو به اجبار ازش گرفت : سلام ضعفی وجودش رو تسخیر کرد مثل اینکه هوا راهِ نفس ش رو گرفته تنها خواسته ش دور شدنِ ندا بود نمیخواست حال وُ روزش رو بفهمه ندا: چرا رنگ وُ روت پریده دختر !؟ مغازه یِ پدرم تو همین خیابونه، از اونجا میام ، اتفاقی دیدمت ، مزاحم نیستم !؟ مسیرت کجاس ؟ کمی با هم قدم بزنیم ؟ ندا طوطی وار حرف می زد... خوشحال از اینکه میتونه همراهی داشته باشه ، و ریحانه با سکوت سرشو تکون داد و آرام گفت : اشکالی نداره تا ایستگاهِ اتوبوس با هم باشیم با درگیریِ نگاههایِ ریحانه و ندا ، کبودیِ گوشه یِ چشمِ ریحانه که تا گونه کشیده میشد ، مثل برق از نگاهِ ندا گذشت ! کنجکاوی ش بد جور تحریک شد! در حالِ جمع وُ جور کردنِ روسری ش ، اتفاقِ جلسه یِ امتحانِ روزِ قبل رو با آب وُ تاب برایِ ریحانه تعریف کرد... ریحانه : قرصِ مُسَکِن تو کیفت داری ؟ ندا : نه ! ندارم ، ریحان جون اتفاقی افتاده ؟ این کبودی چیه ؟ ! خیلی درد داری ! بریم درمونگاه؟ ریحانه : کمی سَرَم گیج رفت خوردم به دیوار ، خونه دارو هست ندا : بهتر نیست به جایِ اتوبوس با تاکسی بری ؟ البته اگه ناراحت نشی ، منم تا خونه باهات بیام! ریحانه قبول کرد، تو اون وضعیت ممکن بود یه آشنایِ دیگه از راه برسه ، با یک اشاره اولین تاکسی توقف کرد ، موقع سوار شدن ریحانه از دردِ کمر وُ پاهاش کمی نالید... ندا دست ریحانه رو گرفت... موقع سوار شدن ، متوجه پارگیِ یقه یِ مانتوِش شد ، نمیخواست دوباره سئوال کنه فقط با نگرانی چهره یِ غمگینِ همکلاسی ش رو دنبال میکرد و ریحانه همچنان در سکوت... راننده : مسیرتون ؟ و جوابِ دخترها بهانه ای شد برای دقیق شدنش به اونها ، با دیدن چهره یِ به هم ریخته یِ ریحانه کنجکاو شد راننده: نیم ساعت پیش تو همین خیابون ، کمی بالاتر درگیری بود ... من منتظر مسافر بودم... ندا: درگیری !؟ راننده: بله ، دختر و پسری گویا با هم دوستَ ن ، تو پیاده رو ، حرف میزنن یا قدم میزنن ! نمیدونم... برادرِ دختره سر میرسه وُ... ! برادرِ غیرتی یه سیلی ناجور میخوابونه تو صورتِ دخترِ بیچاره، چندتا مُشت و سیلیَ م خوراک پسرِ دلداده می کنه...(با تمسخر)هه...هه دختره انگاری لال شده بود هیچی نمیگفت ! برادرِ یقه یِ مانتوِش رو میکشید ! با بد وُ بیراه وُ مُشت وُ لگد هولِش میداد روبه جلو ... همین موقع مامورایِ گشت رد میشن ، به خاطر درگیری دخالت میکنن برادره نمیخواد مشکلی برا خواهرش پیش بیاد دست از سر پسره برمیداره ، اون بنده خدا تو شلوغی معلوم نشد کجا غیبش زد ! لحظه ای که برادره با مامورا صحبت میکرد ، دختر از فرصت استفاده میکنه و ... میره... ندا به ریحانه نگاهی کرد... دونه هایِ اشک ، صورتِ ریحانه رو می شُست... یادش اومد ، برادرش نفس زنان با رنگ وُ رویی پریده وارد مغازه شد وُ دنبال سوئیچ می گشت! : بابا ماشینو لازم نداری؟ باید جایی برم... ***
|