شعرناب

*تبعات ِ رفتن*

*تبعات رفتنتان*، دست‌وپا گیرند.
روزی نیست که خود را نخود هر احساسم نکرده و با رفتار چشم‌ودل‌سیرشان که حسابی آزارم می‌دهد، تمام رشته‌هایم را پنبه نکنند.
طبیعتاً در چنین مواقعی دلم می‌خواهد سر به تَنشان نباشد، کارشان به جایی رسیده که برایم تعیین تکلیف می‌کنند.
مثلاً همین دیروز بود؛ لبان ِ سرخ ِ کوچکم از گناه افتاد و دیگر هیچ آغوشی اندازه‌ی آغوشم نشد.
خیر ندیده‌ها، هر نیمه‌شب با تشریفاتی خاص، مراسم ِ شوم ِ خداحافظیتان را برگزار و مرا وادار می‌کنند گوله‌گوله اشک بریزم.
دیگر بماند از نسخه‌ی الکترونیکی که چند وقت پیش برایم پیچیدند و در اوج ِ وقاحت خواستار این شدند که از کله‌ی سحر تا بوق ِ سگ، خیابان شوت ِ ولیعصر را گز کنم و روزهای زخمی با شما بودن را فریاد بزنم...
متاسفانه با این چشم‌ودل‌سیری‌های بی‌حساب‌وکتاب و کولی‌بازی‌ها، مشکل اساسی دارم و آنها را مُخل آسایشم می‌دانم.
لطفا فکری به حال ِ *تبعات رفتنتان* کنید!
جسارتا؛ فی‌الحال با یک گوشمالی خوب، حساب کار را دستشان دهید تا جُل و پلاس‌شان را از محدوده‌ی احساسم جمع کنند...
گویی با رسیدن اندوه پاییز، هوا برشان داشته است!...
*شاهزاده*


1