شعرناب

یکدلی

دلدار من
در این صبح پاییزی آفتاب به مهربانی از لابه‌لای برگهای درختانی که به زردی گراییده‌اند عبور می‌کند و باد با پرسه ی ملایم خود شاخه‌ها را به این سو و آن سو به حرکت درمی‌آورد. هوا از لطافتی دلپذیر برخوردار است. پرندگان زیبای کوچک بر فراز شاخسارهای درختان پرواز می‌کنند. دور نمای زیبایی از آن خاطرات خوب در ذهن من تداعی می‌شود. این چشم‌انداز زیبا فکر مرا به پرواز درمی‌آورد گویی در میان آن خاطرات آزادی و شادمانی پای می‌نهم. آن روزهایی که یک رویی و یک رنگی در نهادمان بود حالا به امید واهی دلبسته‌ایم. آن آرزوهای مبهم و بی‌کران را در کجای دنیا بجویم. آری اکنون رشته یگانگی گسسته است و ما هرگز بسان آن روزها با هم مأنوش نیستیم. گاه با خود می‌اندیشم که یکدلی فقط به دوران گذشته تعلق دا شت. آخر چرا؟! مگر نه اینکه یکدلی در نهاد و سرشت‌مان بوده است؟! می‌بینی که روزگار سیه دل تمام شکوه و شادمانی را از ما گرفت و اندوه و سرگردانی را نثارمان کرد.
می‌بینیم که آدمیان را چه آسان می‌توان از راه راست منحرف کرد. گویی زمانه آدمهای نیک را طرد می‌کند و از میان برمی‌دارد. فقط کسانی باقی می مانند که بتوانند خودشان را به بهترین نحو با محیط تطبیق دهند .حالا نمی‌دانیم چه راهی در پیش گیریم تا از فرجام اعمال بد کرداران رهایی یابیم.
✍به قلم : الف رها (ابوالحسن انصاری)


1