شعرناب

برداشتی آزادازحکایت کنیزک وپادشاه مثنوی


برداشتی آزاد ازحکایت کنیزک وپادشاه مثنوی
مطب دکتر سینوی پر بود از انواع واقسام مریضهای روانی که هرکدوم دارای نوع خاصی از امراض روانی وروحی بودند .یکی دارای مشکل شخصیتی بود یکی دیگرمشکل وسواس داشت ودیگری از آلزایمر رنج می برد.شیفته ومادرش وارد مطب شده مادر که انگار غمهای عالم در چشم هایش موج میزد از دختر خواست که بر روی صندلی خالی نزدیک منشی بنشیند .همین که شیفته خواست به سمت صندلی حرکت کند دختر بچه ای از بیرون وارد شده دوان آمدوبرروی ص2ندلی خالی نشست صندلی های دیگر پر بود برای همین شیفته کنار منشی ایستاد وبهدیوار تکیه داد.مادر از منشی پرسید که آیا نوبت آنها شده یا نه ؟منشی هم پس از چک کردن لیست مریض ها گفت که دو نفر به نوبت شما مانده!مادرآرام و قرار نداشت این چندمین دکتر بود که که برای شیفته عوض کرده بود واگر این بار هم مثل دفعات قبل مشکل حل نمی شد چه؟
هردفعه دکترها آنها رابا کلی قرص وشربت راهی خانه کرده بودندولی هیچکدام افاقه نکرده بود.وضع شیفته روز به روزبدتر می شد توی فامیل جا افتاده بود که دختر فلانی دیوونه شده و مدت ها بود که خانواده ی شیفته از ترس شماتت بعضی و نگاه معنا دار بعضی ها در محافل خانوادگی شرکت نمی کردند و همین مسئله آنها را در وضعیت روحی و روانی نا بسامانی قرار داده بود بیچاره مادر شیفته چه آرزو ها که برای دخترش نداشت هر وقت که با پس انداز ماهیانه ی خرجی خانه ،موفق می شد تکه ای به جهیزیه ی دخترش اضافه کند در عالم خیال دخترش را در لباس عروس مجسم می کرد که مثل پری های قصه ی مادر بزرگ ، زیبا و دلربا شده بود و با این تجسم احساس خوشی را تجربه می کرد .اما الان درست یک سال بود که مریضی شیفته همه چیز را به هم ریخته بود ، دلهره مثل خوره افتاده بود به جانش و دائم فکر های جورواجور از سرش می گذشت . در افکار خود غوطه ور بود که با تلنگر شیفته به خودش آمد و متوجه شد که نوبت آنها فرا رسیده . مادر تکانی به خودش داد دست شیفته را گرفت و از جلوی چشم هایی که روی آنها میخکوب شده بود به سمت اتاق ویزیت راه افتاد در زده و با سلامی وارد شدند . دکتر سینوی که کمی خسته به نظر می رسید دست هایش را پشت گردن قلاب کرده پیچ و تابی به بدنش داد و با اشاره ی دست از آنها خواست که بنشینند ، مادر پرونده ی پزشکی دختر را به دست دکتر داده و با حالت عجز شروع کرد به شرح مشکل شیفته ، دکتر در حالی که به حرف های مادر که بوی درد دل داشت گوش می کرد آرام پرونده را ورق می زد و روی بعضی از قسمت ها دقت بیشتری می نمود . دکتر پرونده را بسته و از مادر خاست که جایش را با شیفته عوض کند دست های سرد شیفته را در دست هایش گرفت و سوالاتی از او کرد دختر هم مثل روان پریش ها با بی حوصلگی به سوالات دکتر پاسخ می گفت . در اتاق نیمه باز بود که یکدفعه پسر بچه ی کوچکی دوان دوان وارد اتاق شد بلا فاصله زنی که گویا مادر پسر بچه بود در حالی که کمی خجالت زده به نظر می رسید ، پرید توی اتاق و در حالی که مخاطب حرف هایش بچه بود ، گفت : سروش ،مامان ، کجا داری می ری ،هنوز نوبت ما نشده ، میخوای خوانوم دکتر بهت آمپول بزنه ، ودر حال ادای این کلمات بچه را بغل کرده و با عذر خواهی از آنجا خارج شد . دکتر که دست شیفته هنوز در دستانش بود ، انگار که متوجه چیز خاصی شده، سوال های خودش را قطع کرد . واز مادر شیفته خاست که آنها را تنها بگذارد ، اوهم بلا فاصله از اتاق خارج شد .حال شیفته تغییر کرده بود درست از موقعی که پسر بچه وارد شده بود !دکتر احساس کرد وقتی مادر پسر بچه پسر را به اسم صدا زد رنگ رخسار شیفته تغییر کرد . دکتر در حالی که او را دعوت به آرامش می کرد لیوان آبی به دستش داد و ازاو خواست چند تا نفس عمیق بکشد بعد از پشت میز بلند شده آمد کنار او نشست و دوباره دست های او را که لرزش داشت در دست هایش گرفت و گفت : میخوام یه سوال ازت بپرسم ، باید قول بدی حقیقتو بهم بگی منم قول میدم کمکت کنم مشکلت حل شه . اصلا میدونی چیه ؟ میخوام به خودت کمک کنی ، قبوله ؟ شیفته با اشاره ی سر قبول کرد . دکتر کمی مکث کرد وپرسید : ببینم تو به کسی علاقه مندی ؟ شیفته که به لکنت افتاده بود در حالی که صداش می لرزید ، گفت : علاقه مند ، علاقه مند چی ؟ دکتر کمی سر جاش جابه جا شد ودر حالی که به چشم های شیفته خیره شده بود ، گفت : قرار شد به خودت کمک کنی . اصلا بذار یه جور دیگه بپرسم ، سروش کیه ؟ شیفته اینبار با لکنت بیشتری گفت : سروش ، سرو...ش ، سور...و... بغض نگذاشت که ادامه بدهد ، و های های گریه ی او در اتاق پیچید . دکتر سینوی شیفته را در آغوش کشید . مشکل شیفته را کشف کرده بود ، مشکلی که روحی بود و نبود ... مشکلی که حلال همه ی مشکلات بود ...«عشق»


3