نعمت میرزازاده شاعر مشهدیاستاد "نعمت ميرزازاده" متخلص به "م.آزرم" شاعر ایرانی در نخستین روز ماه اسفند ۱۳۱۷ خورشیدی در مشهد دیده به جهان گشود. زبان و ادبيات فارسی و علوم اجتماعی را تحصيل، تحقيق و تدريس كرده و دورهی دكتری مردمشناسی و جامعهشناسی را در دانشگاه پاريس گذراند. او فعاليتهای فرهنگیاش را از سال ۱۳۳۹ با انتشار روزنامههای «خراسان ادبی» و «هيرمند ادبی» آغاز كرد و حاصل آن تاكنون، افزون بر نوشتارهاس پژوهشی در حوزهی فرهنگ و ادب فارسی، چندین مجموعه شعر است. نعمت ميرزازاده در پيامدهاي انتشار «سحوری» در پاييز ۱۳۴۹ و آغاز مبارزه مسلحانه، فاصلهی سالهای ۱۳۵۰ تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷ را بهنوبت در زندانهای سياسی مشهد و تهران گذراند. او در تمام اين سالها ممنوعالقلم بود و گويا - بهگواه اسنادی كه يكماه پس از پيروزی انقلاب اسلامی در كيهان و اطلاعات منتشر شد - در شمار ۴۱ نفری قرار داشت كه میبايد به همياری ساواك و گارد جاويدان در روز ۲۱ بهمن ۱۳۵۷ كشته میشدند. ميرزازاده تاريخ فرهنگ و هنر ايران و زبان و ادبيات فارسی را تا سال ۱۳۶۰ در دانشگاه هنر و دانشگاه شهيد بهشتی (ملی ايران) تدريس كرده و در بنياد شاهنامه فردوسی در ويرايش علمی شاهنامه زير نظر زندهياد مجتبی مينوی همكاری داشته است. م.آزرم از سال ۱۳۶۱ در پاريس بهسر میبرد و بهعنوان استاد مهمان در دانشگاههای اروپا و آمريكا هم تدريس كرده است. ◇ ︎کتابشناسی: - تنديس (منظومه نمايشی ۱۳۴۲، كه بدون نام سراينده توسط فرد خيری چاپ شد) - گذربان (۱۳۴۶ و ۱۳۴۹، كه هر دو بار در چاپخانه توقيف شد و منتشر نشد) - پيام، قصيده بلند رز - ۱۳۴۷ - ليلهالقدر (۱۳۴۹، كه توقيف و در سال ۱۳۵۷ توسط انتشارات روشناوند منتشر شد) - سحوری (شعرهايی از ايران) - پرواز در توفان - صور اسرافيل - گلخون - گل خشم - به هواي ميهن - پادافره نامك - در جشنواره بينالمللی شاعران - در مه غربت - از شقايق و شبنم - از سنگلاخ و صاعقه و كاروان - ميان افقهای ديروز و فردا - ترانهنامه (برای اسماعيل خويی) - آفتابگردان - خورشيد خيزان - نسل ستاره در شب توفان و... ◇ ︎نمونهی شعر: (۱) [مخوان ای کولی پاییز!] مخوان ای کولی پاییز! سرود سرد غمگینت -در این بغض کبود شام- خروش خستهی آه مرا ماند به تصویر کبود جنگل سبز امید من که میسوزد چنین ناکام مخوان ای کولی پاییز! غریو شیونت ای نوحهخوان دورهگرد کوچههای باغ به سوگ برگریز نابههنگام کدامین سبز امید است؟ در این پاییز -در پاییز ماه و سال- در این پرپر هزاران باغ در این هنگامهی افشاندن پیوندها از بیم تاوان گرانباری ترا پروای بیجای کدامین طرهی بید است؟ مخوان ای کولی پاییز! مگر آداب سوگ و سوگواری را نمیدانی؟ و یا بر جنگل من، -آن برافرازنده قامت، آن امید سبز، که آنسان سوخت ناگاهان درون دوزخ مرداد- میگریی؟ مخوان ای کولی پاییز!.. (۲) [همسفر] کدام واژه، کدامین سرود حدیث عشق عظیم تو و سپاس مرا گزارهای است سزاوار تاش برگویم ستایش تو از این گونه نیست میدانم ستایش تو همان سرگذشت توست مگر که سرنوشت من است. تو خوب میدانی سفر چگونه شد آغاز و در کدامین فصل: بدان زمان که تو را یافتم و از نگاه تو جانم، ستاره باران شد و کهکشانها را، درون سینهی خود دیدم، بدان زمان که افق کور بود از هر سوی و اضطراب چراغی به چشم من میسوخت. سفر چگونه شد آغاز کدام باد وزید از کدام ساحل دور کسی درون من از دورها مرا میخواند دلم هوای سفر داشت و در کنار تو بودن _و در کنار تو در گوشم این طنین پیچید_ خوشا گذشتن و رفتن مرا به ساحل میعاد، بادها خواندند زنای خفتهی توفان و رفتگان غریق و من در این سوی ساحل و بیکرانگی خشم بارهی دریا خوشا گذشتن و رفتن، ندای دوری بود و اضطراب من و زورق نشسته به گل و در کنار تو بودن. سفر چگونه شد آغاز، خوب یادم هست، که ناگهان دیدم سروش باد _که از دورها مرا میخواند_ شکفته بود، طنینش میان لبهایت و در ترنم اندوهگین نجوایت و حیرتی کردم خوشا گذشتن و رفتن، شکفت در جانم به زورق سفرم بانگ بر زدم: دریا! به خویشتن گفتم: فروغ چشم تو فانوس و گیسوان بلند تو، بادبانش بس. کنون کجای زمان، در کدام مرحلهایم شمار روز و شبان و گذار هفته و ماه و سالیان درازی که بر من و تو گذشت مگر به حافظهی موج و سینهی دریاست، که در ستیزهی هر لحظه با مهاجم مرگ، _به سوی ساحل میعاد_ مرا مجال نگاهی به راه طی شده نیست. جز این نمیدانم کزان زمان که سفر را به جان پذیره شدم توان همرهیت، تا کنونم آوردست و تاب صخرهی هر موج را که سر میکوفت نثار هستی تو، راه توشهام بوده است مرا مجال نگاهی به راه طی شده نیست که آنچه هست، فراروی و راه بسیار است. کجاست ساحل میعاد، باد میتوفد کجاست فرصت دیدار، موج میغرد. میان هالهای از گردباد حسرت و خون هنوز زورق امید، پیش میراند (۳) [سرودی برای مردی آسمانی که به خاک رفت] با نوشخندی به لبو پرسشی در نگاه چنان به مهربانی جویای تو بود، که از آن پیشتر که خورشید پیشانی بلندش چشمانت را خیره کند و خطوط مورّب گونهها و ابروان کشیده، سیمای جذابش را در بلندای قامت از آن گونه پر شکوه نماید که به احترام از او فاصله گیری؛ بیاختیار برادرش مییافتی، پناهش مییافتی. پناهی عظیم و امن که میتوانستی، دست بخشندهاش را به دستانت بفشاری بر سینهات نهی، تا اضطراب درونت بنشیند. چون لب به سخن میگشود آن گنگ خوابدیدهی دورنت را میدیدی که در جادوی کلامش شکفته است. کسی که در تو سخن میگفت. تا در حصار خویش نمانی نگاهت را در همة آفاق، پرواز میداد و چون چشمانت را به گوهرانی رخشان در دور دست آفاق مغرب خیره میدید، از مشرق مادر، در ویرانههای خاطرههایت، گنجهایی سراغ میداد، تا حسرت بایستهات همه بر کاهلی خویش باشد. چه ایمانی به شک داشت تا به یقین برسد مؤمنی از این گونه که دیده است؟ رهپوی خستگینشناسی که مقصد را در طریقی میجست که قرنها بود تا پویندگانش خود، راه مقصد را، گمان برده بودند. و انسان را از آن بیشتر دوست میداشت، که خانة خود را دوست نداشته باشد. عقاب کوهساران کویری که تا سرسبزی شورهزاران را چارهای بیابد، خاوران را تا باختران پر کشیده بود به سالیان دراز و سرانجام با یقینی بیشتر، جستجوی آب حیات را، به ظلمات شرق بازگشته بود تا آن زلال مقدس را از زیر خروارها خرسنگ، بر دشتهای تشنه، جاری کند. بزرگ سودا مردی که تا آیات فراموش شفا را از میان عتیقههای معبد باورهای کهن، بیرون کشد و عنکبوت خرافات تنیده بر آن را بزداید بیش از آن که با منکران معجزاتش احتجاجی باشد با متولیان سوداگر معبدش، ماجراها بود آن سان که سلول ستم دژخیمانش به سالها و بارها خنجر طعنت اینان را باری، میتوانست جانپناهی باشد. خورشید خاوران هر بامداد به جستجوی تو بیدار میشود و شامگاه چون از فراز «دمشق» میگذرد تا در نیلی آبهای مدیترانه به خواب رود، با چشم اشتیاق تو، تا واپسین فروغ، به ایران نگاه میکند از دور و موجهای ساحل دریای «شام» به نجوای جاودانهی محزونشان قصهی خونین دریایی را حکایت میکنند کان سویتر، درون تیرهی خاک آرمیده است. گردآوری و نگارش: #لیلا_طیبی (صحرا)
|