شعرناب

این یک بهار دیگر است

دستم را گرفته بود و می‌دوید. می‌خواست مرا برساند آن طرف مرز و من این را نمی‌خواستم. لحظه‌ای ایستادم و گفتم: «نمی‌شود نروم؟» نفس‌نفس می‌زد:
- الان زمان جنگ است ویولت. با بهاری که برای اولین بار همدیگر را دیدیم فرق می‌کند.
- پس ما اینجا چه می‌کنیم؟ فایدهٔ این‌ها چیست وقتی دنیا برایمان کوچک است؟
- عزیز دلم! ما الان در جایی از تاریخ ایستاده‌ایم که کسی ما را گردن نمی‌گیرد. تو چه فکری کرده‌ای؟
هق‌هقم بلند شد. همین دو روز پیش بود که پدر گفت:
- زمان جنگ، آدم در خاک خودش هم عزیز نیست. وای به روزی که پایمان به خاک دشمن باز شود.
اشک‌هایم را پاک کردم و پرسیدم:
- اینجا کجاست آلفرد؟ آلمان؟ یا فرانسه؟
با انگشت اشاره‌اش، گوشه‌ای را نشانم داد و گفت:
- آنجا را می‌بینی؟ آن طرفش فرانسه است.
باز چشمانم تر شد. پشت پردهٔ اشک، مردی را می‌دیدم که بهار سال پیش، در سفر به فرانکفورت دیده بودمش. مردی نظامی که جایی از میدان رومبِرگ ایستاده بود و منتظر بود کفش‌هاش را واکس بزنند. و خدا خواسته بود بادی بوزد و طره‌ای از موهایم را به بازی بگیرد و او عاشقم شود. حالا ما وسط جنگ جهانی چه می‌کردیم؟ چرا وقتی نازی‌ها مثل مور و ملخ، از در و دیوار پاریس بالا رفتند، تنها کسی از خانوادهٔ «سرهنگ بلانشت» که گیر آلمانی‌ها افتاد، من بودم؟ آن روز، وقتی در آن بَلبَشو اسیر نازی‌ها شدم، آلفرد را دوباره دیدم. بعد از یک سال! کلافه گفت:
- تو اینجا چه می‌کنی؟ چطور گیر افتادی؟
- اینجا کجاست آلفرد؟ آلمان؟ یا فرانسه؟
برای اینکه ته دلم خالی نشود، کوتاه گفت:
- ما در پاریس هستیم.
و دست‌هایم را گرفت. سرد بود. مثل قلبش. مثل قلبمان! بوسه‌ای به پشت دستم زد و گفت:
- ببین ویولت! این‌ها سر اینکه تو دختر یک نظامی فرانسوی هستی، حساب باز کرده‌اند. ولی من تو را از اینجا می‌برم. می‌فرستمت فرانسه. قول می‌دهم.
وقتی به جایی رسیدیم که گفته بود آن طرفش فرانسه هست، گفت:
- من عاشق چشم‌هات شدم. هرگز این را فراموش نکن. حالا برو.
گریه امانم را بریده بود. دست بردم و زنجیر دور گردنم را باز کردم. روی پنجهٔ پا بلند شدم و صلیب را به گردنش بستم. گفتم:
- کاش می‌توانستم چشم‌هام را پیشت بگذارم.
خم شد و چشمم را بوسید. اشکی از دیده‌اش افتاد و گونه‌ام را تر کرد. توی دلم گفتم: «حالا چه می‌شود؟» دو روز بعد ما پاریس را پس گرفتیم اما ندیدمش. جنگ آمد و رفت، خبر رسید هیتلر خودش را نفله کرده؛ باز هم ندیدمش. دیگر نامه‌ای از راه نمی‌رسید و نامه‌‌هایی که می‌نوشتم، برگشت می‌خورد. نمی‌دانم کجا گمش کرده بودم که پیداش نمی‌کردم. در یکی از نامه‌هاش با خطی درشت و گیرا نوشته بود: «عزیز دلم! عشق زیبا نیست. این قلب آدم‌هاست که زیبا و امنش می‌کند و برایش خانه‌ای می‌سازد از جنس آرامش.» قلم را برداشتم و کنار جمله‌اش نوشتم: «تو آرامشِ امن من بودی!» و حس کردم نیاز دارم بمیرم و در جایی دورتر دوباره به دنیا بیایم. یاد روزی افتادم که در فرانکفورت آمد دنبالم و رفتیم کلیسا. یاد لبخندش! لبخندی بر لبم نشست. زیر لب گفتم:
- دلم برای کلیسا تنگ شده آلفرد. دنبالم نمی‌آیی؟
پ.ن: با وجود اینکه در این نوشته، برشی از تاریخ به رشتهٔ تحریر درآمده، اما هیچکدام از شخصیت‌ها وجود خارجی نداشته و زاییدهٔ ذهن می‌باشند. (گرچه، شده حتی ذره‌ای امکان دارد که این ماجرا، در واقعیت نیز از سر افرادی گذشته باشد!)


2