شعرناب

احمد شهریار شاعر پاکستانی

آقای "سیّد احمد حسین حسینی" شاعر پاکستانی، با تخلص "احمد شهریار" زاده‌ی ۴ تیر ماه ۱۳۶۲ خورشیدی، در شهر کویته‌ است.
او پس از طی کردن مراحل مقدماتی تحصیل در زادگاهش، دوره‌ی کارشناسی زبان و ادبیات اردو را در دانشگاه بلوچستان پاکستان به پایان رساند و سپس برای تحصیل علوم دینی به شهر مقدّس قم مهاجرت نمود.
شهریار که سرودن به زبان اردو را از سال ۱۳۷۷ خورشیدی آغاز کرده بود و پیش از مهاجرت به ایران توانسته بود به یکی از شناخته‌ شده‌ترین شاعران جوان اردو زبان در سطح شبه‌قاره تبدیل شود.
وی در ایران سرایش شعر به زبان فارسی را آغاز و به سرعت توانست پله‌های ترقی را طی کند، چنانکه امروز بسیاری از شاعران معاصر ایران، افغانستان و تاجیکستان، "احمد شهریار" را به عنوان نماینده‌ی شایسته‌ی پارسی‌گویان پاکستان می‌شناسند و وی را بی‌اغراق، جانشین راستین "اقبال لاهوری" می‌دانند.
از شهریار، مجموعه‌ شعری به نام "اقلیم" به زبان اردو (۱۳۹۲ خورشیدی، انتشارات مهر، کویته) و همچنین شعرهایی برای کودکان به همین زبان با عنوان "توحید مفضّل" منتشر شده است.
همچنین در طول حضورش در ایران، به ترجمه‌ی چندین کتاب از زبان فارسی به زبان اردو همّت گماشته است؛ از جمله:
- نقش‌های رنگ‌رنگ، شامل گزیده‌ی شعر معاصر ایران
- دختران حوّا، شامل گزیده‌ی شعر زنان شاعر معاصر ایران
- آخرین سکانس دنیا، شامل گزیده‌ی سروده‌های سپید دکتر علی‌رضا قزوه
- رنگین‌کمانی در مِه، شامل گزیده‌ی سروده‌های سپید محمّدجواد آسمان
و ...
شهریار توانسته با سروده‌های فارسی‌اش در جشنواره‌های شعر ایران نیز برگزیده شود؛ جشنواره‌هایی مانند: «آیینه‌ی مهر، اشراق، یار و یادگار، لبّیک یا حسین(ع)، اقبال لاهوری، امام موسی صدر، و...».
وی که اکنون عضو پیوسته‌ی آکادمی ادبیات پاکستان و نیز عضو انجمن ادبی «بزمِ خسرو» در همین کشور است، در ایران مدیریت انجمن شعر و ادب مدرسه‌ی علمیه‌ی امام علی(ع) را بر عهده دارد.
◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
من نیستم آن‌جا که عدم عینِ حضور است
عنقا ز منِ گم‌ شده صد مرحله دور است
آن دل که جگر خون نتوان شد، دلِ خاک است
و آن لب که سخن‌ساز نگردد، لبِ گور است
آن‌جا که مهیّاست مرا گوشِ شنیدن
آهنگِ سکوتم چه کم از شورِ نشور است؟
این خال و خدت باعثِ حیرانیِ کس نیست
خود را عبث آراسته‌ای؛ آینه کور است
هر ذرّه زند کوسِ أناالشّمس و أناالعشق
باری، مژه بر هم نزنی! وقتِ ظهور است.
(۲)
عقل گویم، از تهِ دریا حباب آید برون
عشق گویم، از دلِ خاک آفتاب آید برون
چشم ما آیینه‌ی عشقِ جگرتابِ دل است
تا سرشک آید برون، یا خونِ ناب آید برون
چهره‌ی معشوق، نتوان دید همچون جانِ پاک
الغرض گر پرده افتد، با نقاب آید برون
هر کسی آگاه گردد از رموزِ حرفِ عشق
یک سخن خاموش ماند، صد کتاب آید برون
سینه دریای غم است و چشمِ عاشق بی‌نم است
کی تواند از دلِ آیینه آب آید برون؟
یارِ ما در شب نمی‌آید برون از منزلش
آفتاب است او؛ چرا در ماهتاب آید برون!؟
عمرها شد زنده‌ام با دیدن تصویرِ دوست
بین که آبِ زندگانی از سراب آید برون.
(۳)
شكستم بی‌محابا نوك كِلك یوسف‌انشا را
كه آهنگ صریرش خون شود در دل، زلیخا را
در این صحرا كه از هر ذرّه‌اش خورشید می‌جوشد،
به جای نقش پا، دیدند نقش جبهه‌ی ما را
مقامی درخور دیدن ندارد ملك حیرانی
نمی‌خواهیم دیگر آرزوی چشم بینا را
دلم لبریز خون و چشم بی‌رنگم تهی از اشك
حباب پوچ، خواهد برد آب روی دریا را
زبان شمع، در گوش دل پروانه می‌گوید
كه پا بر جای ماندن‌ها، به آتش می‌كشد پا را
در آن ساعت كه نبض یار در دست مسیحا بود،
چو بسمل در تپیدن دیده‌ام نبض مسیحا را
من و عنقا ز خلوت‌گاه خود بیرون نمی‌آییم
به سوی كس نرفتن، تا كجاها می‌برَد ما را!!.
(۴)
من و تو بارها دیدیم در تاریخ، در تقویم
مسیرِ آتش از بهرِ سیاووش است و ابراهیم
به استقبالِ مرگت رفتی و فهمید استکبار
کسی جرأت ندارد تا شهادت را کند تحریم
به پایان می‌بری چون مصطفی شصت و سه سالت را
و جانت را به سلطانِ خراسان می‌کنی تقدیم
اگر مرد است و دارد در دلش شوقِ شهادت را
نباید تا شهادت منصرف گردد از این تصمیم
و کارت در کویرِ تشنه‌ دنیا که پایان یافت
نشستی در کنارِ صاحبانِ کوثر و تسنیم
به من گفتی: حروفِ عشق را از هم جدا بنویس
نوشتم من "الف، با، را، الف، ها، یا، در آخر میم"
بهارِ هشتمین نورِ امامت هشت و پیشِ آن
درختی این‌چنین باید فرود آرد سرِ تعظیم.
(۵)
در این جهان و پس از سال‌های دربه‌دری
هنوز باز نگشتم به خانه‌ی پدری
و شرمسارم از این روزهایِ زندگی‌ام
که با ندامتِ قابیل می‌شود سپری
چرا به خاک –به این من– علاقه‌مند شدی
مگر تو بادی و آبی؟ مگر تو کوزه‌گری؟
دوباره قابلِ تکرار نیست، دقت کن
در آن‌چه می‌نگری و از آن‌چه می‌گذری
پس از هبوط به روی زمین، برای خودم
بهشتِ تازه بنا کرده‌ام ز بی‌خبری.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی


1