شعرناب

لبخند هندوانه

در میان سبزی و شیرینی،
هندوانه‌ای به میز می‌آید،
با لبخندی تلخ و کج،
که زیر پوستش نهیبی از سرما و تهدید است.
چاقو، در دستان ناپیدای یک آشپز،
به آرامی به کارش ادامه می‌دهد،
و هندوانه، با لحنی کم‌جان،
به خنده‌ای خشک، بی‌حس و بی‌پناه،
در برابر سرنوشت خود ایستاده است.
دریغ از روزی که هرگز به کام نخواهد آمد،
و شیرینی که در خون خود غرق می‌شود،
هندوانه، در لحظه‌ی آخر،
با نیشخندی بی‌صدا،
فریاد می‌زندبه این دنیا که:
«خوشبختی‌تان زودگذر است،
و قهرتان، همچون من،
به هیچ نمی‌ارزد.»
فیروزه سمیعی


1