شعرناب

سرگیجه

«سرگیجه»
درست وسط خیابان ایستاده بود، میان انبوه آدم‌ها. همه جا تاریک و روشن، و همه چیز در حرکت.
صدای بوق‌ها و جیغ‌ها، سایه‌ها می‌دویدند.
او به آسمان نگاه کرد؛ شهاب‌سنگی در دل شب به زمین نزدیک می‌شد.
سرش را پایین آورد و به گوشی‌اش خیره شد. پیام آخر: "بیا برگردیم."
حلقه‌ای از دود در نفسش پیچید، به قدم بعدی فکر کرد، اما پاهایش در زمین ریشه کرده بودند.
چشم‌هایش را بست.
و جهان، سرگیجه‌ای درهم‌پیچیده از نور و صدا، به سمت او سقوط کرد.
فیروزه سمیعی


0