سرگیجه«سرگیجه» درست وسط خیابان ایستاده بود، میان انبوه آدمها. همه جا تاریک و روشن، و همه چیز در حرکت. صدای بوقها و جیغها، سایهها میدویدند. او به آسمان نگاه کرد؛ شهابسنگی در دل شب به زمین نزدیک میشد. سرش را پایین آورد و به گوشیاش خیره شد. پیام آخر: "بیا برگردیم." حلقهای از دود در نفسش پیچید، به قدم بعدی فکر کرد، اما پاهایش در زمین ریشه کرده بودند. چشمهایش را بست. و جهان، سرگیجهای درهمپیچیده از نور و صدا، به سمت او سقوط کرد. فیروزه سمیعی
|