عشقِ مادرعشقِ مادر از راهروی بیرون از درب آپارتمانش ، صدایی شنید . ازچشمیِ درب خواست نگاهی به بیرون بیندازد ، که احساس کرد ، کسی چشمش را نزدیک کرده به چشمیِ در. او که بود ؟ نمیدانست . زلزله ی رعشه ای بر بدنش مستولی شد . نکند مردم آزاری ، دزدی ، قاتلی ! ای وای نه ، حتی حرفش را هم نزن نصف شبی حتی حالش را نداشت بمیرد تا چه رسد به درگیری چشم که عقب تر رفت ، نگاه را شناخت پسرش بود که بی آنکه خبر دهد از سربازی به مرخصی آمده بود . میخواسته حس کند اگر مادر هنوز نخوابیده و چراغ هال روشن است ، زنگ خانه را بزند در این دیروقت . جوانها هم برای خودشان موجودات عجیب غریبی هستند . خوشحای ای شگرف بر سرتاسر وجود مادر مستولی شد . با شتاب درب را بازکرد و پسر را به آغوش کشید . پسر، تعجب زده فقط گفت : سلام مامان ، ببخشید این موقع شب مزاحم استراحتتون شدم . مادر گفت : این حرفا چیه پسرم بیا توو عزیزم ، با دیدنت به طرفة العینی شبم روز شد . بهمن بیدقی 1403/6/19
|