شعرناب

عشقِ مادر

عشقِ مادر
از راهروی بیرون از درب آپارتمانش ، صدایی شنید .
ازچشمیِ درب خواست نگاهی به بیرون بیندازد ، که احساس کرد ، کسی چشمش را نزدیک کرده به چشمیِ در.
او که بود ؟ نمیدانست .
زلزله ی رعشه ای بر بدنش مستولی شد .
نکند مردم آزاری ، دزدی ، قاتلی ! ای وای نه ، حتی حرفش را هم نزن
نصف شبی حتی حالش را نداشت بمیرد تا چه رسد به درگیری
چشم که عقب تر رفت ، نگاه را شناخت
پسرش بود که بی آنکه خبر دهد از سربازی به مرخصی آمده بود .
میخواسته حس کند اگر مادر هنوز نخوابیده و چراغ هال روشن است ، زنگ خانه را بزند در این دیروقت .
جوانها هم برای خودشان موجودات عجیب غریبی هستند .
خوشحای ای شگرف بر سرتاسر وجود مادر مستولی شد .
با شتاب درب را بازکرد و پسر را به آغوش کشید .
پسر، تعجب زده فقط گفت : سلام مامان ، ببخشید این موقع شب مزاحم استراحتتون شدم .
مادر گفت : این حرفا چیه پسرم بیا توو عزیزم ، با دیدنت به طرفة العینی شبم روز شد .
بهمن بیدقی 1403/6/19


1